پارت185
#پارت185
متعجب سرمون چرخوندیم با دیدن دیدن آرش فوری حسام رو پس زدم، آرش متعجب به من نگاهی انداخت:
چی شده مهسا مشکلی پیش اومده؟
دهن باز کردم حرفی بزنم که حسام فورا گفت: نه داداش چیزی نیست!
متعجب به هر دوشونو نگاه کردم وا مگه اینا همو میشناسند؟
آرش قدم برداشت سمت حسام و مردونه باهاش دست داد.
کنجکاو پرسیدم: شما همو میشناسید؟!
آرش لبخندی زد: معلومه که میشناسم دوست دوران بچگیمه!
چشمام گرد شد یعنی آرش هم بچه کرمانشاهست؟ نگاهی حسام انداختم که داشت به آرش نگاه میکرد نمیدونم چرا رنگش پریده بود...
آرش: شما همو از کجا میشناسید؟!
لب باز کرد آروم گفتم: پسرخالمه!
ابرویی بالا انداخت: جدی؟!
سرمو به نشونه مثبت تکون دادم، آرش نگاهی بهم انداخت و مستقیم زل زد تو چشمام چند بار پشت سر هم پلک زد اما نگاهشو از چشمام برنداشت...
مهسا: چیزی شده؟!
ولی انگار کر شده بود و چیزی نمیشنید!
(آرش)
ولم کنید کثافطا... میخواین چیکارم کنید؟
وای تورو خدا نه! و بعد صدای جیغ دختر بچه!
سریع نگاهمو از چشمای مهسا گرفتم لعنتی این صحنه ها چی بود؟! چرا یک دفعه با دیدن مهسا اون صحنه ها اومد تو ذهنم!
نمیدونم چهرهم چطور بود که مهسا و حسام هر دو نگران سمتم اومدن مهسا نگران پرسید:
آرش چی شده؟! خوبی؟!
بدون اینکه به چشماش نگاه کنم یه خوبم زیر لب گفتم، رو به حسام گفتم:
بیا بریم اتاقم!
بی توجه به مهسا زدم پشت شونه حسام و با هم راه افتادیم سمت اتاقم...
در رو بازم کردم اول حسام و بعد من وارد اتاق شدیم به منشی گفتم که دوتا قهوه بیاره! رو مبل تک نفره نشستم. حسام هم رو به روم رو مبل سه نفره نشست...
آب دهنشو قورت داد و مشکوک پرسید: چرا یهو اینجوری شدی؟!
شونه ایی بالا انداختم: نمیدونم، یهو یه سری چیزای چرت اومد تو ذهنم.
لبشو با زبون تو کرد: چه چیزایی؟!
خواستم براش تعریف کنم که در باز شد و کیوان سوت زنان اومد داخل با دیدن حسام ابرویی بالا انداخت و دست از سوت زدن برداشت در رو بست
اومد پیشمون...
متعجب سرمون چرخوندیم با دیدن دیدن آرش فوری حسام رو پس زدم، آرش متعجب به من نگاهی انداخت:
چی شده مهسا مشکلی پیش اومده؟
دهن باز کردم حرفی بزنم که حسام فورا گفت: نه داداش چیزی نیست!
متعجب به هر دوشونو نگاه کردم وا مگه اینا همو میشناسند؟
آرش قدم برداشت سمت حسام و مردونه باهاش دست داد.
کنجکاو پرسیدم: شما همو میشناسید؟!
آرش لبخندی زد: معلومه که میشناسم دوست دوران بچگیمه!
چشمام گرد شد یعنی آرش هم بچه کرمانشاهست؟ نگاهی حسام انداختم که داشت به آرش نگاه میکرد نمیدونم چرا رنگش پریده بود...
آرش: شما همو از کجا میشناسید؟!
لب باز کرد آروم گفتم: پسرخالمه!
ابرویی بالا انداخت: جدی؟!
سرمو به نشونه مثبت تکون دادم، آرش نگاهی بهم انداخت و مستقیم زل زد تو چشمام چند بار پشت سر هم پلک زد اما نگاهشو از چشمام برنداشت...
مهسا: چیزی شده؟!
ولی انگار کر شده بود و چیزی نمیشنید!
(آرش)
ولم کنید کثافطا... میخواین چیکارم کنید؟
وای تورو خدا نه! و بعد صدای جیغ دختر بچه!
سریع نگاهمو از چشمای مهسا گرفتم لعنتی این صحنه ها چی بود؟! چرا یک دفعه با دیدن مهسا اون صحنه ها اومد تو ذهنم!
نمیدونم چهرهم چطور بود که مهسا و حسام هر دو نگران سمتم اومدن مهسا نگران پرسید:
آرش چی شده؟! خوبی؟!
بدون اینکه به چشماش نگاه کنم یه خوبم زیر لب گفتم، رو به حسام گفتم:
بیا بریم اتاقم!
بی توجه به مهسا زدم پشت شونه حسام و با هم راه افتادیم سمت اتاقم...
در رو بازم کردم اول حسام و بعد من وارد اتاق شدیم به منشی گفتم که دوتا قهوه بیاره! رو مبل تک نفره نشستم. حسام هم رو به روم رو مبل سه نفره نشست...
آب دهنشو قورت داد و مشکوک پرسید: چرا یهو اینجوری شدی؟!
شونه ایی بالا انداختم: نمیدونم، یهو یه سری چیزای چرت اومد تو ذهنم.
لبشو با زبون تو کرد: چه چیزایی؟!
خواستم براش تعریف کنم که در باز شد و کیوان سوت زنان اومد داخل با دیدن حسام ابرویی بالا انداخت و دست از سوت زدن برداشت در رو بست
اومد پیشمون...
۲۲.۷k
۰۶ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.