معجزه من
معجزه من
پارت ۱۹
النا:بخاطر پول تو نیست ک میخوام ازدواجکنم
رامتین: حالا ک فعلا شوهر نیست ک تو شوهر کنی
النا: اره
(۱هفته بعد)
(النا)
بابام خیلی رو رامتین حساس شده بود بهش اعتماد داشت ولی حساس شده بود مثلا نمزاشت کنار من بشینه یا هرچی،ما امده بودیم خونه مهگل هم با خودمون اورده بودیم،تو اتاق با مهگل نشسته بودیم
مهگل: زودتر چشات خوبه بشه بریم دور دور
النا: اره زود خوب بشه میخوام شمارو واضح بیبینم
مهگل: النا یک چیزی بگم؟
النا: جانم بگو
مهگل: اصلان فکر کنم از من خوشش امده
النا: من از اول میدونستم،حالا تو از کجا فهمیدی
مهگل: خیلی داره بهم نزدیک میشه همش حرف از خواستگاری اینا میزنه
النا: حالا تو چی از اصلان خوشت میاد؟
مهگل: پسر خوبی حالا دخترباز هست ولی اینجور ک میگفت دیگ با دخترا کاری نداره و توبه کرده(خندید)
النا: خوبه پس مبارک باشه
مهگل: چی رو مبارک باشه هنوز هیچی نشده
صدای زنگ خونه میاد داداش النا باز میکنه و میبینه رامتین اصلان میپره بغل رامتین
(داداش خواهر النا ۷ سالشونه (اسم داداش:اریا) اسم خواهرش:ایدا)
اریا: عمو رامتین دلم برات تنگ شده بود
رامتین: منم دلم برات تنگ شده بود کوچلو من
اریا: من کوچلو نیستم
رامتین: ابجیت خوبه(اروم)
اریا: خوبه ولی تو خودشه
رامتین: چرا؟
اریا: خودت ک میدونی پسر عمه ام ک داماد شد خیلی ناراحت شد اخه ارمان بهش قول ازدواج به ابجیم داده بود فکر کنم سر این ناراحته اخه امروز مامانم هی از زن اون تعریف میکرد
مامان رقیه: اقا رامتین اقا اصلان بیاین تو،ببخشید این اریا ما خیلی اذیتتون میکنه
همنجور ک رامتین اصلان میان تو
رامتین: نه برعکس اریا خیلی پسر خوبی
اریا: مامان من میخوام بزرگ بشم مثل عمو رامتین پلیس بشم
مامان رقیه: حالا تو از بغل رامتین بیا پایین بنده خدا کمرش درد گرفت
رامتین: نه بزار راحت باشه
اصلان رفت پیش مامان رقیه و یواشکی باهاش صحبت میکرد ک رامتین نفهمه مامان رقیه هم سرشو تکون میداد و اخرش گفت خیر باشه
رامتین اصلان داشتند چای میخوردن ک النا امد....
پارت ۱۹
النا:بخاطر پول تو نیست ک میخوام ازدواجکنم
رامتین: حالا ک فعلا شوهر نیست ک تو شوهر کنی
النا: اره
(۱هفته بعد)
(النا)
بابام خیلی رو رامتین حساس شده بود بهش اعتماد داشت ولی حساس شده بود مثلا نمزاشت کنار من بشینه یا هرچی،ما امده بودیم خونه مهگل هم با خودمون اورده بودیم،تو اتاق با مهگل نشسته بودیم
مهگل: زودتر چشات خوبه بشه بریم دور دور
النا: اره زود خوب بشه میخوام شمارو واضح بیبینم
مهگل: النا یک چیزی بگم؟
النا: جانم بگو
مهگل: اصلان فکر کنم از من خوشش امده
النا: من از اول میدونستم،حالا تو از کجا فهمیدی
مهگل: خیلی داره بهم نزدیک میشه همش حرف از خواستگاری اینا میزنه
النا: حالا تو چی از اصلان خوشت میاد؟
مهگل: پسر خوبی حالا دخترباز هست ولی اینجور ک میگفت دیگ با دخترا کاری نداره و توبه کرده(خندید)
النا: خوبه پس مبارک باشه
مهگل: چی رو مبارک باشه هنوز هیچی نشده
صدای زنگ خونه میاد داداش النا باز میکنه و میبینه رامتین اصلان میپره بغل رامتین
(داداش خواهر النا ۷ سالشونه (اسم داداش:اریا) اسم خواهرش:ایدا)
اریا: عمو رامتین دلم برات تنگ شده بود
رامتین: منم دلم برات تنگ شده بود کوچلو من
اریا: من کوچلو نیستم
رامتین: ابجیت خوبه(اروم)
اریا: خوبه ولی تو خودشه
رامتین: چرا؟
اریا: خودت ک میدونی پسر عمه ام ک داماد شد خیلی ناراحت شد اخه ارمان بهش قول ازدواج به ابجیم داده بود فکر کنم سر این ناراحته اخه امروز مامانم هی از زن اون تعریف میکرد
مامان رقیه: اقا رامتین اقا اصلان بیاین تو،ببخشید این اریا ما خیلی اذیتتون میکنه
همنجور ک رامتین اصلان میان تو
رامتین: نه برعکس اریا خیلی پسر خوبی
اریا: مامان من میخوام بزرگ بشم مثل عمو رامتین پلیس بشم
مامان رقیه: حالا تو از بغل رامتین بیا پایین بنده خدا کمرش درد گرفت
رامتین: نه بزار راحت باشه
اصلان رفت پیش مامان رقیه و یواشکی باهاش صحبت میکرد ک رامتین نفهمه مامان رقیه هم سرشو تکون میداد و اخرش گفت خیر باشه
رامتین اصلان داشتند چای میخوردن ک النا امد....
۷.۶k
۰۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.