•وقتی پسر رئیسه باباته...•
•وقتی پسر رئیسه باباته...•
🦅 #جی 🦅
مامانت: یااا ا/ت دیر شد بدو دیگهههه
+باشه باشه اومدم فقط یه لحظه..
با برداشتن کیف و گوشیت از روی میز از اتاقت بیرون اومدی و به سرعت از پله ها پایین رفتی و پیش مامانت رفتی
+اومدم...حالا بریم
همینطور که به سمت ماشین بابات حرکت میکردین مامانت با لحن اعتراضی گفت: چرا اینقدر طول کشید
+خب تقصیر خودتونه من گفتم نمیام شما اصرار کردید...
مامانت: خب نمیشد که..هر سه تای مارو دعوت کردن اگه تو نمیومدی بد میشد
هوفی کشیدی و بعد از اینکه سوار ماشین شدین به سمت مهمونی بزرگی که توسط رئیس پدرت تدارک دیده شده بود رفتید
.
.
از ماشین پیاده شدی و به منظره ی روبه روت خیره شدی..
یه باغ بزرگ بود که پر از میز های تزیین شده و کلی آدم که هر کدوم مشغول صحبت کردن و لذت بردن از مهمونی بودن رو به روت قرار داشت..
نفس عمیقی کشیدی و با پدر و مادر به سمت یکی از میز ها رفتید و پشت میز نشستید
همینجوری که داشتی به اطرف نگاه میکردی با برخورد کردن چشمات به پسری قد بلند برای چند دقیقه ای محو زیباییش شدی...
به سمت بابات برگشتی و پرسیدی
+چیزه ام...میگم اون پسره کیه اونجا..؟
=اون پسر قد بلنده و خوشتیپه منظورته؟ پسر رئیسمه...
سری تکون دادی و از اونجایی که حالا فهمیده بودی کیه میخواستی کمی بهش نزدیکتر بشی ولی..با یاداوری اینکه اون پسر رئیس باباته و تو دختر یه کارمند معمولی هستی جرعتش رو از دست میدادی
خواستی یکم کنار باغ قدم بزنی پس از پشت میز بلند شدی و به سمت اطراف باغ حرکت کردی ولی بعد دقایقی با صدای قدم های فردی که هعی بهت تزدیکتر میشد سرت رو به سمتش برگردوندی
جی بهت نزدیکتر شد و حالا که پا به پای تو قدم میزد شروع به صحبت کرد
_ام..میتونم اسمتون رو بپرسم؟
+ا/ت...کیم ا/ت
_خوشبختم..راستش..از اول مهمونی که دیدمتون میخواستم باهاتون حرف بزنم
با شنیدن حرفاش لبخندی زدی
+عام...من؟ چ..چرا؟
_شاید چون ازتون خوشم اومده؟
_میدونم یهوییه ولی خب..حقیقته
از خجالت سرت رو پایین انداختی و همراه با ذوقی که داشتی چشمات برق میزد
البته جی بخاطر سکوتی که چند ثانیه بینتون افتاد افکار منفی به ذهنش خطور کرد
_ام..متاسفام اگه..اگه ناراحتتون کرده باشم..من..
که با یهویی حرف زدنت حرفش ناقص موند
+نه نه..اصلا اینطور نیست
+من..منم ازتون خوشم اومده
با اعتراف کردن یهوییت باعث شدی لبخندی از خوشحالی روی لبش پدیدار بشه
_واقعا..خب پس میتونم شمارتون رو داشته باشم؟
سریع سرت رو به علامت تایید تکون دادی و بعد از رد و بدل کردن شماره یکدیگه تا اخر مهمونی باهم حرف زدید و این شد کراشی که تو چند ساعت به عشق چندین ساله تبدیل شد..
🦅🦅🦅🦅🦅🦅🦅🦅🦅🦅🦅🦅🦅🦅
#سناریو #انهایپن #پارک_سونگ_جونگ #سناریو_انهایپن #تکپارتی #فیک #Enhypen #Jay #Fic #مهمونی
🦅 #جی 🦅
مامانت: یااا ا/ت دیر شد بدو دیگهههه
+باشه باشه اومدم فقط یه لحظه..
با برداشتن کیف و گوشیت از روی میز از اتاقت بیرون اومدی و به سرعت از پله ها پایین رفتی و پیش مامانت رفتی
+اومدم...حالا بریم
همینطور که به سمت ماشین بابات حرکت میکردین مامانت با لحن اعتراضی گفت: چرا اینقدر طول کشید
+خب تقصیر خودتونه من گفتم نمیام شما اصرار کردید...
مامانت: خب نمیشد که..هر سه تای مارو دعوت کردن اگه تو نمیومدی بد میشد
هوفی کشیدی و بعد از اینکه سوار ماشین شدین به سمت مهمونی بزرگی که توسط رئیس پدرت تدارک دیده شده بود رفتید
.
.
از ماشین پیاده شدی و به منظره ی روبه روت خیره شدی..
یه باغ بزرگ بود که پر از میز های تزیین شده و کلی آدم که هر کدوم مشغول صحبت کردن و لذت بردن از مهمونی بودن رو به روت قرار داشت..
نفس عمیقی کشیدی و با پدر و مادر به سمت یکی از میز ها رفتید و پشت میز نشستید
همینجوری که داشتی به اطرف نگاه میکردی با برخورد کردن چشمات به پسری قد بلند برای چند دقیقه ای محو زیباییش شدی...
به سمت بابات برگشتی و پرسیدی
+چیزه ام...میگم اون پسره کیه اونجا..؟
=اون پسر قد بلنده و خوشتیپه منظورته؟ پسر رئیسمه...
سری تکون دادی و از اونجایی که حالا فهمیده بودی کیه میخواستی کمی بهش نزدیکتر بشی ولی..با یاداوری اینکه اون پسر رئیس باباته و تو دختر یه کارمند معمولی هستی جرعتش رو از دست میدادی
خواستی یکم کنار باغ قدم بزنی پس از پشت میز بلند شدی و به سمت اطراف باغ حرکت کردی ولی بعد دقایقی با صدای قدم های فردی که هعی بهت تزدیکتر میشد سرت رو به سمتش برگردوندی
جی بهت نزدیکتر شد و حالا که پا به پای تو قدم میزد شروع به صحبت کرد
_ام..میتونم اسمتون رو بپرسم؟
+ا/ت...کیم ا/ت
_خوشبختم..راستش..از اول مهمونی که دیدمتون میخواستم باهاتون حرف بزنم
با شنیدن حرفاش لبخندی زدی
+عام...من؟ چ..چرا؟
_شاید چون ازتون خوشم اومده؟
_میدونم یهوییه ولی خب..حقیقته
از خجالت سرت رو پایین انداختی و همراه با ذوقی که داشتی چشمات برق میزد
البته جی بخاطر سکوتی که چند ثانیه بینتون افتاد افکار منفی به ذهنش خطور کرد
_ام..متاسفام اگه..اگه ناراحتتون کرده باشم..من..
که با یهویی حرف زدنت حرفش ناقص موند
+نه نه..اصلا اینطور نیست
+من..منم ازتون خوشم اومده
با اعتراف کردن یهوییت باعث شدی لبخندی از خوشحالی روی لبش پدیدار بشه
_واقعا..خب پس میتونم شمارتون رو داشته باشم؟
سریع سرت رو به علامت تایید تکون دادی و بعد از رد و بدل کردن شماره یکدیگه تا اخر مهمونی باهم حرف زدید و این شد کراشی که تو چند ساعت به عشق چندین ساله تبدیل شد..
🦅🦅🦅🦅🦅🦅🦅🦅🦅🦅🦅🦅🦅🦅
#سناریو #انهایپن #پارک_سونگ_جونگ #سناریو_انهایپن #تکپارتی #فیک #Enhypen #Jay #Fic #مهمونی
۱۰.۸k
۲۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.