وقتی کتاب جدید می خوای .....
وقتی کتاب جدید می خوای .....
.
« درخواستی »
.
داشتم تو خیابون قدم می زنم و از صدای خش خش برگ هایی که زرد شده بودن لذت می بردم
که از اون دور داشت همون طور که سرش توی کتاب بود و به سمت کتابخونه قدم بر می داشت سری رفتم کنارش و منم هم همراهش طبق عادت همیشگیم سرم رو به کتابش گرفتم و شروع به خوندن کردم تا اینکه بلاخره متوجه من شد و کتاب رو بست و من رو توی اغوش گرفت
نامجون : دلم برات تنگ شده بود
ا/ت : منم همین طور
.
وارد کتاب خونه شدیم
کتابی رو برداشتم و روی صندلی کنار نام جون نشستی
اون با تمرکز داشت به خوندش ادامه می داد
ولی تو نمی تونستی با وجود مرد جذابی مثل اون روی کتابی که برداشتی تمرکز بکنی تمرکز کنی
.
داشتی با دقت اجزای صورت مرد رو به روت رو نگاه می کردی که برگشت و بهت گفت
نامجون : کنار کتابخونه ی اینجا به بخش برای خرید کتاب داره میگن کتاب های کمیابی داره بیا بریم به اونجا هم یه نگاهی بندازیم
سری تکون دادم و از روی صندلی بلند شدم
دنبالش راه افتادم
وارد کتب فروشی شدیم، وایب کلاسیکی داشت و ریسه های ستاره ای به سقف اون اویزون بود نگاهی کردم و لبخندی روی لب هام شکل گرفت
ا/ت : هی نامجون اینجا رو نگاه کن کتابی که دنبالش بودم
کتاب رو برداشتم و با دقت بهش نگاه کردم
ا/ت : خببببب..... تو باید برم بخری * سری
نامجون : باشه ...... چی نه نه کی گفته نوبت توعه
ا/ت : لطفا
نامجون :حتی فکرشم نکن
ا/ت : مطمعنی؟
نامجون : کاملا
ا/ت : خب خوشحالم که نقطه ضعفت رو می دونم * لبخند ملیح
نامجون : خب که .....
همون لحظه لپاش با فهمیدن منظورم سرخ شد
نامجون : خیله خب باشه
.
داشتیم توی کوچه های خلوتی که زمینش به خاطر بارون ریزی که میومد هیس شده بود به سمت خونه من راه می رفتیم
ا/ت : نامجون یادته توی فروشگاه درباره نقطه ضعفت حرف زدم و بهت قول دادم دربارش حرف نزنم و یا کاری نکنم
نامجون : خب
اروم رفتم دم گوشش و گفتم
ا/ت : جدیدا دارم ادم بد قولی میشم * اروم
و لبام رو روی لباس گذاشتم ......
.
.
می دونم چرت شد
اگر خلاصه و منظور داستان رو می خواید در پی وی منتظرم 🪐
حتما حتما حتما اگر درخواستی داشتید در خدمتم ( اسمات نباشه بی زحمت)
و ممنون میشم اگر خوشت امد لایک رو بزنی ❤️🩹
امیدوارم همیشه حالتون خوب باشه
فعلا 🖤
.
« درخواستی »
.
داشتم تو خیابون قدم می زنم و از صدای خش خش برگ هایی که زرد شده بودن لذت می بردم
که از اون دور داشت همون طور که سرش توی کتاب بود و به سمت کتابخونه قدم بر می داشت سری رفتم کنارش و منم هم همراهش طبق عادت همیشگیم سرم رو به کتابش گرفتم و شروع به خوندن کردم تا اینکه بلاخره متوجه من شد و کتاب رو بست و من رو توی اغوش گرفت
نامجون : دلم برات تنگ شده بود
ا/ت : منم همین طور
.
وارد کتاب خونه شدیم
کتابی رو برداشتم و روی صندلی کنار نام جون نشستی
اون با تمرکز داشت به خوندش ادامه می داد
ولی تو نمی تونستی با وجود مرد جذابی مثل اون روی کتابی که برداشتی تمرکز بکنی تمرکز کنی
.
داشتی با دقت اجزای صورت مرد رو به روت رو نگاه می کردی که برگشت و بهت گفت
نامجون : کنار کتابخونه ی اینجا به بخش برای خرید کتاب داره میگن کتاب های کمیابی داره بیا بریم به اونجا هم یه نگاهی بندازیم
سری تکون دادم و از روی صندلی بلند شدم
دنبالش راه افتادم
وارد کتب فروشی شدیم، وایب کلاسیکی داشت و ریسه های ستاره ای به سقف اون اویزون بود نگاهی کردم و لبخندی روی لب هام شکل گرفت
ا/ت : هی نامجون اینجا رو نگاه کن کتابی که دنبالش بودم
کتاب رو برداشتم و با دقت بهش نگاه کردم
ا/ت : خببببب..... تو باید برم بخری * سری
نامجون : باشه ...... چی نه نه کی گفته نوبت توعه
ا/ت : لطفا
نامجون :حتی فکرشم نکن
ا/ت : مطمعنی؟
نامجون : کاملا
ا/ت : خب خوشحالم که نقطه ضعفت رو می دونم * لبخند ملیح
نامجون : خب که .....
همون لحظه لپاش با فهمیدن منظورم سرخ شد
نامجون : خیله خب باشه
.
داشتیم توی کوچه های خلوتی که زمینش به خاطر بارون ریزی که میومد هیس شده بود به سمت خونه من راه می رفتیم
ا/ت : نامجون یادته توی فروشگاه درباره نقطه ضعفت حرف زدم و بهت قول دادم دربارش حرف نزنم و یا کاری نکنم
نامجون : خب
اروم رفتم دم گوشش و گفتم
ا/ت : جدیدا دارم ادم بد قولی میشم * اروم
و لبام رو روی لباس گذاشتم ......
.
.
می دونم چرت شد
اگر خلاصه و منظور داستان رو می خواید در پی وی منتظرم 🪐
حتما حتما حتما اگر درخواستی داشتید در خدمتم ( اسمات نباشه بی زحمت)
و ممنون میشم اگر خوشت امد لایک رو بزنی ❤️🩹
امیدوارم همیشه حالتون خوب باشه
فعلا 🖤
۱۲.۹k
۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.