part18
part18
ویو نویسنده
وقتی ات خودشو انداخت تویه آب تهیونگ هم خودشو دنبالش انداخت خلاصه بگم که تهیونگ ات رو از آب بیرون اورد و بهش ماساژه قلبی میداد و تنفسه مصنویی داد اما ات به هوش نمیومد
تهیونگ:تنهام نزار خواهش میکنم
وقتی دید که ات آبو بالا اورد ولی به هوش نیومد دید که یونگی از اون طرف اومد
یونگی:حالش خوبه(نگران)
تهیونگ اره خوبه گوشی تو بده باید به کوک زنگ بزنم که بیاد
وقتی کوک اومد تهیونگ ات رو براید استایل بغل کرد و تویه صندلی جویه ماشین نشوند و یه ملافه رو روش انداخت و رفت سواره ماشین شد
وقتی رسیدیم دباره ات رو براید استایل بغل کردم و بردمش تویه اوتاقم
م/ک:تو چیکار میکنی ها اون دختره دشمنته
تهیونگ که در حاله گذاشتنه ات رویه تخت بود گفت تویه کارایه من دخالت نکن فهمیدی
م/ک:تو داری دوباره اون برمیگردونی خونه ها اینکارو نکن
کوک:مادر ولش کن
سلگی:داداش تو یکی حرف نزن ببین اینا همش تخسیره تو هست
تهیونگ:کافیه بریم بیرون
م/ک:ازت همچین انتظاری نداشتم(بغض) بعد از حرفش از اوتاق رفت بیرون
سلگی:تهیونگ دیونه شدی چرا اون دختره رو اوردی مادر حالش بد میشه
تهیونگ:بعدا راجبش حرف میزنیم هالا برین بیرون
سلگی : مثله همیشه فقد حرف خودت یادت نره که اون کسی که ترو به اینحا رسوند مادم بود
تهیونگ:بیرون(داد)
کوک:باشه داداش عصبانی نشو بریم سلگی
ویو تهیونگ
رفتم سمته کمد لباس یه جفت لباسه راحتی برداشتم و لباسه عروسه ات رو ازش کشیدم و اونارو تنش کردم رویه شکمش یه جایه که زربه خرده باشه بود
کنجه لبشم زخمی بود فکر میکردم که کاره عموش باشه خوب پتو رو روش کشیدم و از اوتاق رفتم بیرون در رو هم قفل کرد
تهیونگ:با همتونم اگه به اوتاقی که ات توشه حتا یه قدمم نزدیگ شه میکشمش فهمیدین
کوک و مادر سلگی تویه سالون نشسته بود گفتن باشه نمیریم
ادامه دارد...
بابته غلت املایی هام واقعا معذرت میخوام خیلی خیلی معذرت
میخوام
ویو نویسنده
وقتی ات خودشو انداخت تویه آب تهیونگ هم خودشو دنبالش انداخت خلاصه بگم که تهیونگ ات رو از آب بیرون اورد و بهش ماساژه قلبی میداد و تنفسه مصنویی داد اما ات به هوش نمیومد
تهیونگ:تنهام نزار خواهش میکنم
وقتی دید که ات آبو بالا اورد ولی به هوش نیومد دید که یونگی از اون طرف اومد
یونگی:حالش خوبه(نگران)
تهیونگ اره خوبه گوشی تو بده باید به کوک زنگ بزنم که بیاد
وقتی کوک اومد تهیونگ ات رو براید استایل بغل کرد و تویه صندلی جویه ماشین نشوند و یه ملافه رو روش انداخت و رفت سواره ماشین شد
وقتی رسیدیم دباره ات رو براید استایل بغل کردم و بردمش تویه اوتاقم
م/ک:تو چیکار میکنی ها اون دختره دشمنته
تهیونگ که در حاله گذاشتنه ات رویه تخت بود گفت تویه کارایه من دخالت نکن فهمیدی
م/ک:تو داری دوباره اون برمیگردونی خونه ها اینکارو نکن
کوک:مادر ولش کن
سلگی:داداش تو یکی حرف نزن ببین اینا همش تخسیره تو هست
تهیونگ:کافیه بریم بیرون
م/ک:ازت همچین انتظاری نداشتم(بغض) بعد از حرفش از اوتاق رفت بیرون
سلگی:تهیونگ دیونه شدی چرا اون دختره رو اوردی مادر حالش بد میشه
تهیونگ:بعدا راجبش حرف میزنیم هالا برین بیرون
سلگی : مثله همیشه فقد حرف خودت یادت نره که اون کسی که ترو به اینحا رسوند مادم بود
تهیونگ:بیرون(داد)
کوک:باشه داداش عصبانی نشو بریم سلگی
ویو تهیونگ
رفتم سمته کمد لباس یه جفت لباسه راحتی برداشتم و لباسه عروسه ات رو ازش کشیدم و اونارو تنش کردم رویه شکمش یه جایه که زربه خرده باشه بود
کنجه لبشم زخمی بود فکر میکردم که کاره عموش باشه خوب پتو رو روش کشیدم و از اوتاق رفتم بیرون در رو هم قفل کرد
تهیونگ:با همتونم اگه به اوتاقی که ات توشه حتا یه قدمم نزدیگ شه میکشمش فهمیدین
کوک و مادر سلگی تویه سالون نشسته بود گفتن باشه نمیریم
ادامه دارد...
بابته غلت املایی هام واقعا معذرت میخوام خیلی خیلی معذرت
میخوام
۱۰.۴k
۰۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.