پارت1
پارت1
اسم من آنیا و 5 سالمه مو های صورتی و چشم های سبز و دو تا گل سر که شبیه شاخ بودن من یه قدرتی دارم که میتونم ذهن همه رو بخونم حتی حیوانات و بخاطر همین دانشمندان از من آزمایشات زیادی گرفتن و هر روز یه آمپول میزدن بعضی ها اصلا نمیتونن زیر این آزمایش ها جون سالم به در ببرن من یتیمم و بخاطر قدرتم هر خوانواده ای که من رو به فرزند خواندگی قبول میکرد دوباره من رو میداد به پرورش گاه ولی یه روز یه مرد خوشتیپ مو های زرد و چشم های آبی اومد و من رو به فرزند خوندگی قبول کرد و من رو به خونه اش برد و گفت اسمش لوید فورجر هست و دکتر احساساته ولی ذهنش یه چیز دیگه میگفت اون یه جاسوس بود و به همین خاطر من رو به فرزندی قبول کرد وقتی دقت کردم فهمیدم زن نداره یه روز که رفته بود بیرون من از سر فضولی رفتم تو اتاقش و در کمدش رو باز کردم یه وسیله ای بود چند تا دکمه داشت منم یکی شون رد زدم و از ترس اومدن بابا گذاشتمش سر جاش بعد چند دقیقه زنگ در خورد من فکر کردم که بابا هست ولی وقتی ذهن رو خوندم فهمیدم اشتباه کردم و رفتم تو اتاقم و در رو قفل کردم و فهمیدم چند نفر اومدن داخل و خونه رو گشتن و سیدن به اتاق من خواستن در رو باز کنن ولی در قفل بود که یهو یکی در رو با لگد باز کرد یکی از اون چند نفر من رو بلند کردو گفت بابایی تو پول زیادی بخاطرت به ما میده بعد دستمال گذاشت رو دهنم که بیهوش شدم......
#تابع_قوانین_اسلام
#انیمه#مانگا#کمیک#رومان#ژانر_درام
#فانتزی#سریال#میکس#تناسخ#پیج_رومان
#سایکو_نو_سوتوکا#ساکورا_اسکول#داستان_جالب
اسم من آنیا و 5 سالمه مو های صورتی و چشم های سبز و دو تا گل سر که شبیه شاخ بودن من یه قدرتی دارم که میتونم ذهن همه رو بخونم حتی حیوانات و بخاطر همین دانشمندان از من آزمایشات زیادی گرفتن و هر روز یه آمپول میزدن بعضی ها اصلا نمیتونن زیر این آزمایش ها جون سالم به در ببرن من یتیمم و بخاطر قدرتم هر خوانواده ای که من رو به فرزند خواندگی قبول میکرد دوباره من رو میداد به پرورش گاه ولی یه روز یه مرد خوشتیپ مو های زرد و چشم های آبی اومد و من رو به فرزند خوندگی قبول کرد و من رو به خونه اش برد و گفت اسمش لوید فورجر هست و دکتر احساساته ولی ذهنش یه چیز دیگه میگفت اون یه جاسوس بود و به همین خاطر من رو به فرزندی قبول کرد وقتی دقت کردم فهمیدم زن نداره یه روز که رفته بود بیرون من از سر فضولی رفتم تو اتاقش و در کمدش رو باز کردم یه وسیله ای بود چند تا دکمه داشت منم یکی شون رد زدم و از ترس اومدن بابا گذاشتمش سر جاش بعد چند دقیقه زنگ در خورد من فکر کردم که بابا هست ولی وقتی ذهن رو خوندم فهمیدم اشتباه کردم و رفتم تو اتاقم و در رو قفل کردم و فهمیدم چند نفر اومدن داخل و خونه رو گشتن و سیدن به اتاق من خواستن در رو باز کنن ولی در قفل بود که یهو یکی در رو با لگد باز کرد یکی از اون چند نفر من رو بلند کردو گفت بابایی تو پول زیادی بخاطرت به ما میده بعد دستمال گذاشت رو دهنم که بیهوش شدم......
#تابع_قوانین_اسلام
#انیمه#مانگا#کمیک#رومان#ژانر_درام
#فانتزی#سریال#میکس#تناسخ#پیج_رومان
#سایکو_نو_سوتوکا#ساکورا_اسکول#داستان_جالب
۲.۸k
۲۷ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.