پارت38
#پارت38
با تعجب به بحث خاله، عمو گوش میدادم معلوم نیست چی رو دارند پنهون میکنند.
چرا خاله انقدر خونسرده، مگه میشه یه مادر انقدر خونسرد باشه؟
با صدای عمو از فکر بیرون اومدم.
عمو: حسام، پسرم پاشو بریم اداره پلیس مردم از نگرانی.
سرمو تکون دادم از جام بلند شدم:باشه بریم.
باهم از خونه بیرون اومدیم رفتیم سرکوچه ماشین بگیریم ولی هیچ ماشینی بود پوف.
عمو: چیکار کنیم این وقت شب ماشین نیست.
کلافه پوفی کشیدم: نمیدونم بیا یه ذره از راه رو پیدا بریم شاید یه ماشین پیدا شد.
عمو سری تکون داد باهم راه افتادیم یکم از راه رو رفتیم که صدای یه ماشین اومد دستمو جلوش تکون دادم بعد از گفتن آدرس سوار ماشین شدیم...
جلوی اداره پلیس از ماشین پیاده شدیم باهم رفتیم داخل.
بعد از چند دقیقه وارد اتاق ستوان شدیم، عمو دوبار به در کوبید با صدای بفرمایید ستوان وارد شدیم.
ستوان با دیدنمون از جاش نیم خیز شد: بفرمایید!
به صندلی هایی که جلوی میزش بود اشاره کرد رو صندلی ها نشستیم.
ستوان متفکر گفت: مشکلی پیش اومده!
عمو: بله دخترم از بعد از ظهر تا حالا غیب شده.
ستوان با تعجب گفت: چند سالشونه؟
عمو: دو ماه مونده تا تولد 20سالگیش
ستوان سری تکون داد: اسمشون چیه؟
عمو: مهسا راد
ستوان : عکسی ازش دارید؟
عمو از تو جیب شلوارش کیف پولشو درآورد، از تو یکی از جیباش یه عکس بیرون اورد داد به ستوان. عکس مهسا .
(مهسا)
بعد از اینکه همه چی رو واسه سرگرد تعریف کردم هیچی نگفت فقط به سرباز خبر داد که منو ببرن بازداشتگاه همین! توی این فضای بسته داشتم خفه میشیدم تو این چهار دیواری تاریک نمیدونم اگه بی گناهیم ثابت نشه چی میشه!
شاید واسم حکم اعدام بیاد شایدم تا عمرم تو زندان بمونم، از خدا میخوام خودش کمکم کنه.
صحنه های چند ساعت پیش جلوی چشمام رژه رفت.
+ من کشتمش من
+کشتمش
این پسر کی بود چرا اون دختر بیچاره رو کشت! چرا منو تو اتاق زندانی کرد. اگه اون پسر پیدا نشه چی؟ کاش به اون اصلحه لعنتی دست نمیزدم اون وقت از طریق اثر انگشت اون پسره پیدا میشید.
لعنت به من که انقدر خنگم.
وای من جواب مامان بابا رو چی بدم چی بهشون بگم! اگه حرفمو باور نکنن چی.
خدا چرا من انقدر بدبختم چرا همه این اتفاقات بد واسه من میفته خدا جونم چرا من.
با صدای باز شدن در اتاق سرمو بلند کردم با تعجب به دختری که چادر سرش بود نگاه کردم، صورتش معلوم نبود ولی...
با تعجب به دختری که چادر سرش بود نگاه کردم صورتش معلوم نبود ولی از همین جا هم میتونستم تشخیص بدم که چقدر غمگین و ناراحته!
با تعجب پرسیدم: چیزی شده خانوم؟
زن: نه بلند شو باید بریم!
مهسا: کجا؟
زن: اتاق بازجویی.
کلافه گفتم: ولی خانم محترم من واسه جناب سرگرد همه چی رو تعریف کردم دبگه چیزی نمونده که بگم.
با عصبانیت سمتم اومد بازومو گرفت همین طور که دنبال خودش میکشیدم گفت: اینا رو تو تایین تکلیف نمیکنی فهمیدی؟
از اتاق بیرون اومدیم وارد یه راه رو شدیم تقریبا انتها راه رو جلوی یه در وایستاد بعد از در زدن من فرستاد تو بعدش خودش اومد، رو به دوتا پسری که اونجا بود احترام نظامی گذاشت.
یه دونه از پسرا سمتم برگشت نمیدونم درجهش چی بود فقط میدونم مافق اینا بود بهم گفت:
بشین.
رو یکی از صندلی ها نشستم زل زدم بهش.
متفکر گفت: خب؟
آب دهنمو قورت دادم: چی خ...
اون زنه پرید وسط حرفم: ببخشید جناب سرهنگ؟
سرهنگ: بله؟
ستوان(به قول مهسا همون زنه): یه خبر در مورد خانومی که به قتل رسیده به ما دادن!
سرهنگ: چه خبری!
ستوان: جناب سرگرد گفتند که برید دفترش.
سری تکون داد از جاش بلند شد با هم از اتاق رفتن بیرون.
با تعجب به بحث خاله، عمو گوش میدادم معلوم نیست چی رو دارند پنهون میکنند.
چرا خاله انقدر خونسرده، مگه میشه یه مادر انقدر خونسرد باشه؟
با صدای عمو از فکر بیرون اومدم.
عمو: حسام، پسرم پاشو بریم اداره پلیس مردم از نگرانی.
سرمو تکون دادم از جام بلند شدم:باشه بریم.
باهم از خونه بیرون اومدیم رفتیم سرکوچه ماشین بگیریم ولی هیچ ماشینی بود پوف.
عمو: چیکار کنیم این وقت شب ماشین نیست.
کلافه پوفی کشیدم: نمیدونم بیا یه ذره از راه رو پیدا بریم شاید یه ماشین پیدا شد.
عمو سری تکون داد باهم راه افتادیم یکم از راه رو رفتیم که صدای یه ماشین اومد دستمو جلوش تکون دادم بعد از گفتن آدرس سوار ماشین شدیم...
جلوی اداره پلیس از ماشین پیاده شدیم باهم رفتیم داخل.
بعد از چند دقیقه وارد اتاق ستوان شدیم، عمو دوبار به در کوبید با صدای بفرمایید ستوان وارد شدیم.
ستوان با دیدنمون از جاش نیم خیز شد: بفرمایید!
به صندلی هایی که جلوی میزش بود اشاره کرد رو صندلی ها نشستیم.
ستوان متفکر گفت: مشکلی پیش اومده!
عمو: بله دخترم از بعد از ظهر تا حالا غیب شده.
ستوان با تعجب گفت: چند سالشونه؟
عمو: دو ماه مونده تا تولد 20سالگیش
ستوان سری تکون داد: اسمشون چیه؟
عمو: مهسا راد
ستوان : عکسی ازش دارید؟
عمو از تو جیب شلوارش کیف پولشو درآورد، از تو یکی از جیباش یه عکس بیرون اورد داد به ستوان. عکس مهسا .
(مهسا)
بعد از اینکه همه چی رو واسه سرگرد تعریف کردم هیچی نگفت فقط به سرباز خبر داد که منو ببرن بازداشتگاه همین! توی این فضای بسته داشتم خفه میشیدم تو این چهار دیواری تاریک نمیدونم اگه بی گناهیم ثابت نشه چی میشه!
شاید واسم حکم اعدام بیاد شایدم تا عمرم تو زندان بمونم، از خدا میخوام خودش کمکم کنه.
صحنه های چند ساعت پیش جلوی چشمام رژه رفت.
+ من کشتمش من
+کشتمش
این پسر کی بود چرا اون دختر بیچاره رو کشت! چرا منو تو اتاق زندانی کرد. اگه اون پسر پیدا نشه چی؟ کاش به اون اصلحه لعنتی دست نمیزدم اون وقت از طریق اثر انگشت اون پسره پیدا میشید.
لعنت به من که انقدر خنگم.
وای من جواب مامان بابا رو چی بدم چی بهشون بگم! اگه حرفمو باور نکنن چی.
خدا چرا من انقدر بدبختم چرا همه این اتفاقات بد واسه من میفته خدا جونم چرا من.
با صدای باز شدن در اتاق سرمو بلند کردم با تعجب به دختری که چادر سرش بود نگاه کردم، صورتش معلوم نبود ولی...
با تعجب به دختری که چادر سرش بود نگاه کردم صورتش معلوم نبود ولی از همین جا هم میتونستم تشخیص بدم که چقدر غمگین و ناراحته!
با تعجب پرسیدم: چیزی شده خانوم؟
زن: نه بلند شو باید بریم!
مهسا: کجا؟
زن: اتاق بازجویی.
کلافه گفتم: ولی خانم محترم من واسه جناب سرگرد همه چی رو تعریف کردم دبگه چیزی نمونده که بگم.
با عصبانیت سمتم اومد بازومو گرفت همین طور که دنبال خودش میکشیدم گفت: اینا رو تو تایین تکلیف نمیکنی فهمیدی؟
از اتاق بیرون اومدیم وارد یه راه رو شدیم تقریبا انتها راه رو جلوی یه در وایستاد بعد از در زدن من فرستاد تو بعدش خودش اومد، رو به دوتا پسری که اونجا بود احترام نظامی گذاشت.
یه دونه از پسرا سمتم برگشت نمیدونم درجهش چی بود فقط میدونم مافق اینا بود بهم گفت:
بشین.
رو یکی از صندلی ها نشستم زل زدم بهش.
متفکر گفت: خب؟
آب دهنمو قورت دادم: چی خ...
اون زنه پرید وسط حرفم: ببخشید جناب سرهنگ؟
سرهنگ: بله؟
ستوان(به قول مهسا همون زنه): یه خبر در مورد خانومی که به قتل رسیده به ما دادن!
سرهنگ: چه خبری!
ستوان: جناب سرگرد گفتند که برید دفترش.
سری تکون داد از جاش بلند شد با هم از اتاق رفتن بیرون.
۷.۰k
۲۹ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.