اگه جونتو دوست داری اینکارو نکن ارباب جئون قلبش از سنگه ک
اگه جونتو دوست داری اینکارو نکن ارباب جئون قلبش از سنگه کافی کار اشتباهی کنی تا جهنم واقعیشو نشونت بده
بدنم لرزید
ات: حداقل دستمو باز کنین
اجوما: بهم گفتن بوکس بلدی نباید دستتو
باز کنم وگرنه فرار میکنی
ات.....
اجوما: بیا بریم صبحانه باید بنوری
ات: باشع
ویو اجوما
دختره خیلی گناه داشت ارباب قراره بلاهایی سرش بیاره که هروز ارزوی مرگ کنه
ویو ات
دنبالش رفتم جایی که کلی خدمتکار دور میز جمع شده بودن به من نگاه میکردن و در گوش هم پچ پچ میکردی
اجوما: بشین دخترم
ات: باشه ولی من چجوری بخورم
اجوما: گفتن دستاتو باز نکنم خودت یه جور بخور
خدمتکار ها شروع کردن به مسخره کردنم بزور خوردم
ات: من چیکار کنم
اجوما: با دستای بسته نمیتونی کاری کنی بیا اشپزخونه کمکم
ـــــــــــــــــــــــــــــ
چند روز بعد
چند روز مثل اولین روز بودم صبحانه و ناهار و شام منتظر مسخره شدن بودم و بعد تو اشپز خونه کمک میکردم
ـــــــــــــــــــــــــ
اجوما: بیدار شو دخترم
ات: پنج دقیقه
اجوما: دلت تنبیه میخواد
ات: ن.. نه.. ا. الان میام
اجوما: خوبه
ویو ات
اجوما رفت و منم میخواستم برم که
یهو از جیب اجوما یه چاقو افتاد اونو برداشتم و به دست های بسته ام نگاه کردم بالاخره میتونستم برگردم پیش تهیونگ به اطراف نگاه کردم کسی نبود
سعی کردم دستمو باز کنم و موفق شدم
با خوشحالی به سمت در عمارت رفتم و سرم خورد به یه چیزی امیدوار بودم جونگکوک نباشه..
بدنم لرزید
ات: حداقل دستمو باز کنین
اجوما: بهم گفتن بوکس بلدی نباید دستتو
باز کنم وگرنه فرار میکنی
ات.....
اجوما: بیا بریم صبحانه باید بنوری
ات: باشع
ویو اجوما
دختره خیلی گناه داشت ارباب قراره بلاهایی سرش بیاره که هروز ارزوی مرگ کنه
ویو ات
دنبالش رفتم جایی که کلی خدمتکار دور میز جمع شده بودن به من نگاه میکردن و در گوش هم پچ پچ میکردی
اجوما: بشین دخترم
ات: باشه ولی من چجوری بخورم
اجوما: گفتن دستاتو باز نکنم خودت یه جور بخور
خدمتکار ها شروع کردن به مسخره کردنم بزور خوردم
ات: من چیکار کنم
اجوما: با دستای بسته نمیتونی کاری کنی بیا اشپزخونه کمکم
ـــــــــــــــــــــــــــــ
چند روز بعد
چند روز مثل اولین روز بودم صبحانه و ناهار و شام منتظر مسخره شدن بودم و بعد تو اشپز خونه کمک میکردم
ـــــــــــــــــــــــــ
اجوما: بیدار شو دخترم
ات: پنج دقیقه
اجوما: دلت تنبیه میخواد
ات: ن.. نه.. ا. الان میام
اجوما: خوبه
ویو ات
اجوما رفت و منم میخواستم برم که
یهو از جیب اجوما یه چاقو افتاد اونو برداشتم و به دست های بسته ام نگاه کردم بالاخره میتونستم برگردم پیش تهیونگ به اطراف نگاه کردم کسی نبود
سعی کردم دستمو باز کنم و موفق شدم
با خوشحالی به سمت در عمارت رفتم و سرم خورد به یه چیزی امیدوار بودم جونگکوک نباشه..
- ۸.۳k
- ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط