[مجبور به ازدواجت میکنم ]
[مجبور به ازدواجت میکنم ]
پارت ۱۵
ات وقتی بیدار شد ساعت ۳ شب بود نگاهی به اوتاق انداخت
ات : اینجا کجاست
لینو که روبه رویه تخت رویه مبل نشسته بود و کتاب دست اش بود مشغول خواندن کتاب بود گفت
لینو : خونه خودت هستی
ات زود نگاهش رو به لینو دوخت همان دیقه بچه هم گریه اش گرفت
لینو : زود باش به بچه شیر بده گرسنشه
ات زود بچه رو از رویه تخت برداشت و به تاج تخت تکیه داد نمیدونست که چجوری بهش شیر بده با خودش کلافه زمزمه کرد
ات : چرا این ع*وضی نمیره بیرون
لینو : چرا داری غر میزنی خوب با صدایه بلند بگو هر چی میخواهی
ات : برو بیرون میخواهم بهش شیر بدم
لینو خندی کرد و قدم برداشت سمت در
ات : مادرم کجاست
لینو روشو برگردوند
لینو : ایشون خوابن پس باید خودت سعی تو بکنی
تک خندی کرد و از اوتاق خارج شد ات عصبی زمزمه کرد
ات : ع*وضی بجنس
نگاهش رو به بچه دوخت
ات : آخه من چطوری سیرت کنم
پیراهن اش رو بالا برد و نک س*ینه اش خیلی آروم تو دهن بچه گذاشت زانو اش رو کمی تکون داد و بچه شروع به خوردن شیر کرد
ات : آفرین مامانی ببخشید که میخواستم از زندگیم بیرونت کنم خیلی خیلی ببخشید
فقد داشت به صورت اون بچه کوچولو خیره شده بود
اون داشت شیر میخورد
که لینو وارد اوتاق شد ات زود پیراهن اش رو رویه س*ینه اش و رویه صورت بچه کشید
ات : چته در زدن بلد نیستی
لینو : نه قراره از این به بعد از تو یاد بگیرم
خندی کرد و سمت تخت رفت بالا سره ات ایستاد
لینو : به پسرم خوب برس
لینو سمت مبل رفت و رو اش دراز کشید چشم هایش رو بست
ات : پسره ع*وضی
روبه پچه اش کرد و خیره به صورت اون بچه شد بعد از سیر شدن بچه
خیلی آروم رویه تخت گذاشت و خود اش هم کنارش دراز کشید روز خیلی سختی داشت و خسته شده بود
_________________________
صبح لینو وقتی بیدار شد نگاهی به تخت انداخت که هیچ خبری از ات و نینو نبود نگران از رویه مبل بلند شد و سمت اوتاق مادر ات رفت و اونجا هم مادر اش نبودن
لینو سمت سالون رفت همیه خانواده نشسته بودن و صبحونه میخوردن لینو عصبی گفت
لینو : ....
پارت ۱۵
ات وقتی بیدار شد ساعت ۳ شب بود نگاهی به اوتاق انداخت
ات : اینجا کجاست
لینو که روبه رویه تخت رویه مبل نشسته بود و کتاب دست اش بود مشغول خواندن کتاب بود گفت
لینو : خونه خودت هستی
ات زود نگاهش رو به لینو دوخت همان دیقه بچه هم گریه اش گرفت
لینو : زود باش به بچه شیر بده گرسنشه
ات زود بچه رو از رویه تخت برداشت و به تاج تخت تکیه داد نمیدونست که چجوری بهش شیر بده با خودش کلافه زمزمه کرد
ات : چرا این ع*وضی نمیره بیرون
لینو : چرا داری غر میزنی خوب با صدایه بلند بگو هر چی میخواهی
ات : برو بیرون میخواهم بهش شیر بدم
لینو خندی کرد و قدم برداشت سمت در
ات : مادرم کجاست
لینو روشو برگردوند
لینو : ایشون خوابن پس باید خودت سعی تو بکنی
تک خندی کرد و از اوتاق خارج شد ات عصبی زمزمه کرد
ات : ع*وضی بجنس
نگاهش رو به بچه دوخت
ات : آخه من چطوری سیرت کنم
پیراهن اش رو بالا برد و نک س*ینه اش خیلی آروم تو دهن بچه گذاشت زانو اش رو کمی تکون داد و بچه شروع به خوردن شیر کرد
ات : آفرین مامانی ببخشید که میخواستم از زندگیم بیرونت کنم خیلی خیلی ببخشید
فقد داشت به صورت اون بچه کوچولو خیره شده بود
اون داشت شیر میخورد
که لینو وارد اوتاق شد ات زود پیراهن اش رو رویه س*ینه اش و رویه صورت بچه کشید
ات : چته در زدن بلد نیستی
لینو : نه قراره از این به بعد از تو یاد بگیرم
خندی کرد و سمت تخت رفت بالا سره ات ایستاد
لینو : به پسرم خوب برس
لینو سمت مبل رفت و رو اش دراز کشید چشم هایش رو بست
ات : پسره ع*وضی
روبه پچه اش کرد و خیره به صورت اون بچه شد بعد از سیر شدن بچه
خیلی آروم رویه تخت گذاشت و خود اش هم کنارش دراز کشید روز خیلی سختی داشت و خسته شده بود
_________________________
صبح لینو وقتی بیدار شد نگاهی به تخت انداخت که هیچ خبری از ات و نینو نبود نگران از رویه مبل بلند شد و سمت اوتاق مادر ات رفت و اونجا هم مادر اش نبودن
لینو سمت سالون رفت همیه خانواده نشسته بودن و صبحونه میخوردن لینو عصبی گفت
لینو : ....
۵۷۰
۰۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.