40 Part
همه رفتن اما کوک موند خیلی خجالت میکشیدم که توی صورتش نگاه کنم.
ااز کنار اومد پیشم.
ا/ت: کوک ببخشید.
با دستاش صورتم رو گرفت و بوسه ای به لبم زد.
با تعجب نگاش میکردم.
برای چی چنین کاری کرد؟
جونگ کوک: مشکلی نداره ا/ت. چیزیه که پیش اومده. اصلا باید چند سال پیش مینداختمش دور دیگه خیلی خراب شده بود.
ا/ت: این برای چی بود؟
لبخندی روی لباش اومد.
جونگ کوک: نمیتونم اینکارو کنم؟
ا/ت: آخه...
جونگ کوک: فکر کردم شاید یکم آرومت کنه.
نه کوک. نه الانه که قلبم بیاد توی دهنم..
ا/ت: یعنی فقط همین؟
جونگ کوک: نه معلومه که نه.
ا/ت: پس چرا اینکارو کردی؟ نمیدونی که اینکارت بدون اجازه ی فرد مقابل یه نوع تجاوزه؟
جونگ کوک: پس ببخشید که دوست دارم. میدونی لبات خیلی شیرینن.
دیگه هیچی. من از دست رفتم. یعنی چی که دوسم داره؟
جونگ کوک بلند خندید و بار دیگه بهم نگاه کرد.
جونگ کوک: نگران نباش. زود فراموشت میکنم.
میخواستم چیزی بگم که دستش رو روی دهنم گذاشت و از اتاق رفت بیرون.
عملا هنگیدم. مغزم دیگه گنجایش این حجم از اطلاعات رو توی یه روز نداره. میخواستم برم بهش بگم که لطفا فراموشم نکنه و به دوست داشتنم ادامه بده ولی چه حرف احمقانه ای.
پس اینکه میگفت میخواد ازم محافظت کنه و این که من رو توی خونش راه داد به همین دلیل بود؟ پس چرا تا الان نگفته بود؟
عجیب اینجاست که من چجوری تونستم توی توی یه ثانیه نظرم انقدر درموردش تغییر کنه؟ مگه من ازش متنفر نبودم؟
...
لایک
♥️
ااز کنار اومد پیشم.
ا/ت: کوک ببخشید.
با دستاش صورتم رو گرفت و بوسه ای به لبم زد.
با تعجب نگاش میکردم.
برای چی چنین کاری کرد؟
جونگ کوک: مشکلی نداره ا/ت. چیزیه که پیش اومده. اصلا باید چند سال پیش مینداختمش دور دیگه خیلی خراب شده بود.
ا/ت: این برای چی بود؟
لبخندی روی لباش اومد.
جونگ کوک: نمیتونم اینکارو کنم؟
ا/ت: آخه...
جونگ کوک: فکر کردم شاید یکم آرومت کنه.
نه کوک. نه الانه که قلبم بیاد توی دهنم..
ا/ت: یعنی فقط همین؟
جونگ کوک: نه معلومه که نه.
ا/ت: پس چرا اینکارو کردی؟ نمیدونی که اینکارت بدون اجازه ی فرد مقابل یه نوع تجاوزه؟
جونگ کوک: پس ببخشید که دوست دارم. میدونی لبات خیلی شیرینن.
دیگه هیچی. من از دست رفتم. یعنی چی که دوسم داره؟
جونگ کوک بلند خندید و بار دیگه بهم نگاه کرد.
جونگ کوک: نگران نباش. زود فراموشت میکنم.
میخواستم چیزی بگم که دستش رو روی دهنم گذاشت و از اتاق رفت بیرون.
عملا هنگیدم. مغزم دیگه گنجایش این حجم از اطلاعات رو توی یه روز نداره. میخواستم برم بهش بگم که لطفا فراموشم نکنه و به دوست داشتنم ادامه بده ولی چه حرف احمقانه ای.
پس اینکه میگفت میخواد ازم محافظت کنه و این که من رو توی خونش راه داد به همین دلیل بود؟ پس چرا تا الان نگفته بود؟
عجیب اینجاست که من چجوری تونستم توی توی یه ثانیه نظرم انقدر درموردش تغییر کنه؟ مگه من ازش متنفر نبودم؟
...
لایک
♥️
۲۰.۶k
۱۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.