غریبه ترین آشنا
غریبه ترین آشنا
#Part11
زمزمه کرد..
+مثلا میخوای چیکار کنی..؟
جلو رفت و عمیق و محکم بوس.یدش..
چیشد؟
پس چرا اون دخترِ قوی که به هیچ مردی احتیاج نداره حالا وا داده؟
چرا خودشو عقب نمیکشه؟
چرا تقلا نمیکنه؟
بعد از کمی مکث..
دستاشو روی سینهِ پهن و مردونهِ اون فشرد و فاصله گرفت..
آهسته در کمد رو باز کرد و بیرون رفت..
پا تند کرد و از اون مهمونیِ نفرین شده بیرون اومد..
دستشو روی سینش گذاشت..
قلبش درد میکرد...
قدم هاشو به سمت کوچه تاریکی برداشت..
و حالا بهترین زمان برای مرور خاطرات و اشک ریختن برای خوشی های گذشته بود...
[8اکتبر 2014]
{قبل از آشنایی}
غرق کتاب خوندن تو کتابخونه مدرسه بود و گهگاهی کتابش رو ورق میزد..
صدای چند نفری که تازه وارد کتابخونه شدن مشخص شد.. زیر چشمی نگاهی انداخت و با دیدن اون اکیپ پسرانهِ پر سر صدا و رو مخ دوباره نگاهشو به صفحه کتاب داد..
بجز یک نفر بقیشون از کنارش رد شدن.. اون یک دستشو روی میز گذاشت و منتظر موند تا نگاهش کنه...
ا/ت وقتی دید اون نمیره سرشو بلند کرد و بهش نگاهی انداخت..
متاسفانه خودش بود.. پسری به اسم جونگکوک که اونو کوک خطاب میکردن..
همینطور که صندلی رو عقب میکشید ابرو بالا داد..
_هی.. من تورو جایی ندیدم؟
چون اصلا حوصلشو نداشت فورا جواب داد..
+نه!
لبخندی پهن زو لباش نشست..
_نه نه.. من تورو قبلا دیدم..
سرشو کج کرد و دقیق تر بهش خیره شد..
_تو همون دختر خوشگله ای که تو کلاس ریاضی پشتم میشینه..
اخم کرد..
+ من اسم دارم!
گوشیشو بیرون اورد و جلوش گرفت..
_میدونم..
چشمکی زد و ادامه داد..
_قطعا شماره هم داری دیگه نه؟!
سری تکون داد..
+حتی اگه داشته باشمم به تو نمیدم!
_اونوقت... چرا؟
ا/ت خواست دهن وا کنه ولی کوک مانعش شد..
_فراموشش کن.. هرچی که گفتمو فراموش کن..
بلند شد...
_فعلا..
#Part11
زمزمه کرد..
+مثلا میخوای چیکار کنی..؟
جلو رفت و عمیق و محکم بوس.یدش..
چیشد؟
پس چرا اون دخترِ قوی که به هیچ مردی احتیاج نداره حالا وا داده؟
چرا خودشو عقب نمیکشه؟
چرا تقلا نمیکنه؟
بعد از کمی مکث..
دستاشو روی سینهِ پهن و مردونهِ اون فشرد و فاصله گرفت..
آهسته در کمد رو باز کرد و بیرون رفت..
پا تند کرد و از اون مهمونیِ نفرین شده بیرون اومد..
دستشو روی سینش گذاشت..
قلبش درد میکرد...
قدم هاشو به سمت کوچه تاریکی برداشت..
و حالا بهترین زمان برای مرور خاطرات و اشک ریختن برای خوشی های گذشته بود...
[8اکتبر 2014]
{قبل از آشنایی}
غرق کتاب خوندن تو کتابخونه مدرسه بود و گهگاهی کتابش رو ورق میزد..
صدای چند نفری که تازه وارد کتابخونه شدن مشخص شد.. زیر چشمی نگاهی انداخت و با دیدن اون اکیپ پسرانهِ پر سر صدا و رو مخ دوباره نگاهشو به صفحه کتاب داد..
بجز یک نفر بقیشون از کنارش رد شدن.. اون یک دستشو روی میز گذاشت و منتظر موند تا نگاهش کنه...
ا/ت وقتی دید اون نمیره سرشو بلند کرد و بهش نگاهی انداخت..
متاسفانه خودش بود.. پسری به اسم جونگکوک که اونو کوک خطاب میکردن..
همینطور که صندلی رو عقب میکشید ابرو بالا داد..
_هی.. من تورو جایی ندیدم؟
چون اصلا حوصلشو نداشت فورا جواب داد..
+نه!
لبخندی پهن زو لباش نشست..
_نه نه.. من تورو قبلا دیدم..
سرشو کج کرد و دقیق تر بهش خیره شد..
_تو همون دختر خوشگله ای که تو کلاس ریاضی پشتم میشینه..
اخم کرد..
+ من اسم دارم!
گوشیشو بیرون اورد و جلوش گرفت..
_میدونم..
چشمکی زد و ادامه داد..
_قطعا شماره هم داری دیگه نه؟!
سری تکون داد..
+حتی اگه داشته باشمم به تو نمیدم!
_اونوقت... چرا؟
ا/ت خواست دهن وا کنه ولی کوک مانعش شد..
_فراموشش کن.. هرچی که گفتمو فراموش کن..
بلند شد...
_فعلا..
۴.۱k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.