غریبه ترین آشنا
غریبه ترین آشنا
#part9
بعد ازمعرفی و احوال پرسی به سمت یکی از میز ها رفت و پشتش ایستاد..
بنظر بهترین جا بود.. خیلی راحت میتونست همه رو زیر نظر داشته باشه و چون به پله های اتاقِ اون مرد نزدیک بود پس میتونست راحت تر واردش بشه..
دنبالِ یک فرصت بود و همینطور نگاهش بین افراد میچرخید...
متعجب قفل موند..
+چرا... اون اینجاست؟!
معلوم بود تنها نیومده و اونجا نشستنش احتمالا برای دور بودن از پدرشه..
پسر به سمتش چرخید و نگاهشون بهم گره خورد..
همون موقع صدایی از پشت ا/ت بلند شد..
_سون ا/ت؟
شاید این یک فرشته نجات بود تا اونو از این حال و هوا دربیاره..
پلکاشو چند باری روی هم زد و به عقب برگشت..
با دیدن پسر مقابلش لبخند دندون نمایی روی لباش نشست..
+ته هو!
_حال شما؟
بی توجه به موقعیت اطرافش چند قدم فاصله شونو پر کرد و اونو به آغوش کشید..
+هی پسر دلم واست یِزره شده بود..
_این ینی جوابت تغییر کرده؟!
ریز خندید و عقب اومد..
+تاحالا دیدی تو انتخابی که کردم صرف نظر کنم؟!
سرشو تکون داد
_هیچوقت..
+پس این یعنی همیشه بعنوان یه دوست کنارم میمونی..
دستاشو داخل جیبش برد و سری تکون داد..
_هرچی شما دستور بدین بانوی با کمالات...
از صفتی که بهش داده شد لبخند شیرینش روی لباش نقش بست..
+مثل قبل خوب بلدی با کلمات بازی کنی..
شونه بالا داد..
_بالاخره برای زدنِ مخِ لیدی هایی مثل تو باید این چیزارو بلد باشم..
هر دو زیر خنده زدن..
تو تمام این مدت پسری اونارو زیر نظر داشت..
حسادت.؟
خشم؟
احساس مالکیت؟
واقعا خودشم نمیدونست دردش چیبود..!
فقط میخواست تو اون لحظه اون دو نفرو ازهم دور کنه..
اما آدمای اطرافشون مزاحم بودن!
شاید اگه فکری که تو سرش بود رو عملی میکرد خودشو پدرش بدجوری تو دردسر میوفتادن...
لیوان دستشو که هاویه موادِ تقریبا طلایی رنگی بود روی میز کوبید و درحالی که دستاشو داخل جیبش میکرد خودشو به گروهی از بزرگان که پدرش هم ملحق به اونها بود رسوند..
تاحداقل نگاهش به اونا نخوره..
لایک و کامنتتتت؟؟؟؟؟
#part9
بعد ازمعرفی و احوال پرسی به سمت یکی از میز ها رفت و پشتش ایستاد..
بنظر بهترین جا بود.. خیلی راحت میتونست همه رو زیر نظر داشته باشه و چون به پله های اتاقِ اون مرد نزدیک بود پس میتونست راحت تر واردش بشه..
دنبالِ یک فرصت بود و همینطور نگاهش بین افراد میچرخید...
متعجب قفل موند..
+چرا... اون اینجاست؟!
معلوم بود تنها نیومده و اونجا نشستنش احتمالا برای دور بودن از پدرشه..
پسر به سمتش چرخید و نگاهشون بهم گره خورد..
همون موقع صدایی از پشت ا/ت بلند شد..
_سون ا/ت؟
شاید این یک فرشته نجات بود تا اونو از این حال و هوا دربیاره..
پلکاشو چند باری روی هم زد و به عقب برگشت..
با دیدن پسر مقابلش لبخند دندون نمایی روی لباش نشست..
+ته هو!
_حال شما؟
بی توجه به موقعیت اطرافش چند قدم فاصله شونو پر کرد و اونو به آغوش کشید..
+هی پسر دلم واست یِزره شده بود..
_این ینی جوابت تغییر کرده؟!
ریز خندید و عقب اومد..
+تاحالا دیدی تو انتخابی که کردم صرف نظر کنم؟!
سرشو تکون داد
_هیچوقت..
+پس این یعنی همیشه بعنوان یه دوست کنارم میمونی..
دستاشو داخل جیبش برد و سری تکون داد..
_هرچی شما دستور بدین بانوی با کمالات...
از صفتی که بهش داده شد لبخند شیرینش روی لباش نقش بست..
+مثل قبل خوب بلدی با کلمات بازی کنی..
شونه بالا داد..
_بالاخره برای زدنِ مخِ لیدی هایی مثل تو باید این چیزارو بلد باشم..
هر دو زیر خنده زدن..
تو تمام این مدت پسری اونارو زیر نظر داشت..
حسادت.؟
خشم؟
احساس مالکیت؟
واقعا خودشم نمیدونست دردش چیبود..!
فقط میخواست تو اون لحظه اون دو نفرو ازهم دور کنه..
اما آدمای اطرافشون مزاحم بودن!
شاید اگه فکری که تو سرش بود رو عملی میکرد خودشو پدرش بدجوری تو دردسر میوفتادن...
لیوان دستشو که هاویه موادِ تقریبا طلایی رنگی بود روی میز کوبید و درحالی که دستاشو داخل جیبش میکرد خودشو به گروهی از بزرگان که پدرش هم ملحق به اونها بود رسوند..
تاحداقل نگاهش به اونا نخوره..
لایک و کامنتتتت؟؟؟؟؟
۴.۰k
۰۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.