پارت⁵¹
پارت⁵¹
.................
یونا ... خواهش میکنم درکم کن .... رویه مبل نشستم گوشیمو دراوردم و شماره نامجونو گرفتم
_ الو
" سلام
_ سلام چطوری
" خوبم ... تو خوبی؟
_ نه یونا ... همه چیو فهمیده
" چ ... چی ؟ چطور ممکنه؟
همه چیو براش گفتم چطوری فهمیده بعدش چیکار کردیم
" باشه باشه ... کاری نکن من الان میام
_ باشه
قط کردم و سرمو تکیه دادم به مبل که یهو صدایه دادوبیدادش بلند شد مدادم به در میکوبید و جیغ میکشید قلبم درد میگرفت از اینکه یونا اینجوری میکنه گریه هاش ... نمیتونم تحمل کنم از خونه خارج شدم به اسمون نگاه کردم شب بود به ماه نگاه میکردم ........ نامجون اومد وباهم رفتیم داخل نشستیم رو مبل حرف میزدیم
نامجون" جونگکوک میدونی که ما ...
_ میددنم ما نباید بزاریم از این خونه بره بیرون
نامجون" به بقیه میگم که زیاد اینجاها افتابی نشن و یونا نبینتشون
_ به نظرت یونا ... بهم اعتماد میکنه؟
نامجون" جونگکوکا ... تو اون حرفو جدی زدی؟
_ اره خیلیم جدی بودم
نامجون " نمیدونم ... اونم باید خودشو جم و جور کنه هنوز تو شک اون شبه طول میکشه تا به خودش بیاد توهم .... لطفا کار اشتباهی انجام نده
_ باشه ممنون
نامجون " به نظرت خوابید؟
_ حتما
نامجون" باشه پس ... من رفتم
نامجون رفت ... برم بهش سر بزنم؟ نه ولش کن ... ولی ته دلم میخواستم برم ... اروم اروم درو باز کردم و از لایه در نگاهی انداختم وقتی ندیدمش ترس ورم داشت و بیشتر درو باز کردم ولی در باز نشد به پشت در نگاه کردم ..... پشت در خوابش برده بود به زور وارد اتاق شدم و بلندش کردم .... جایه اشک رو صورتش مشخص بود خوابوندمش رو تخت و یه دستمال مرطوب برداشتم صورتشو تمیز کردم ............. کنارش بودم صورتشو نوازش میکردم .... تکونی خورد و چشماشو باز کرد اولش گیج نگام کرد یهو بلند شد
؛؛ چ .. چی .. چیکار میکردی
_ هیچی فقط اومدم ببینم حالت خوبه
؛؛ حالم خوبه؟ واقعا ؟ الان به نظرت خوبم؟
_ یونا بسه
؛؛ چیو بسه ها؟ واقعا انتظار داری بشینم پیشت گپ بزنیم؟
نگار چیزی نشده؟
_ نمیتونم چیزی بهت بگم پس لطفا تمومش کن
؛؛ نه بابااا بگو ببینم چی میخوای بگی
_ یونا چرا اینجوری میکنی؟ الان اینارو بگی راحت میشی؟ یا میخوای اعصاب منو خورد کنی؟
؛؛ میخوام از اینجا برمممم میفهمیی ؟ نمیخوام کنار یه مافیا باشم
_ چرا؟ چرا تا فهمیدی نمیتونی؟
؛؛ میترسممم
_ از .. ازمن؟
؛؛ ارههه ... اره میترسم راحت شدی
*یونا*
حالت چهره اش عوض شد اومد نزدیکم و شونه هامو گرفت و نگام کرد
_ هیچوقت ... فکر نکن که بلایی سرت میارم .... من نمیتونم باهات کاری کنم
چیزی نداشتم بگم الان حالم از همیشه خراب تر بود تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که گریه کنم پس شروع کردم گریه کردن
_ چرا گریه میکنی
؛؛ خسته شدم .. از همه چی
_ من کنارتم ...
؛؛ نباش ! ... نمیخوام کنارم باشی
_ ازت نظر نخواستم
مغزم دیگه نمیکشید واقعا نمیدونستم چیکار کنم از اینکه گفت باهام کاری نمیکنه اروم باشم یا از اینکه پیش یه مافیام بترسم
.................
یونا ... خواهش میکنم درکم کن .... رویه مبل نشستم گوشیمو دراوردم و شماره نامجونو گرفتم
_ الو
" سلام
_ سلام چطوری
" خوبم ... تو خوبی؟
_ نه یونا ... همه چیو فهمیده
" چ ... چی ؟ چطور ممکنه؟
همه چیو براش گفتم چطوری فهمیده بعدش چیکار کردیم
" باشه باشه ... کاری نکن من الان میام
_ باشه
قط کردم و سرمو تکیه دادم به مبل که یهو صدایه دادوبیدادش بلند شد مدادم به در میکوبید و جیغ میکشید قلبم درد میگرفت از اینکه یونا اینجوری میکنه گریه هاش ... نمیتونم تحمل کنم از خونه خارج شدم به اسمون نگاه کردم شب بود به ماه نگاه میکردم ........ نامجون اومد وباهم رفتیم داخل نشستیم رو مبل حرف میزدیم
نامجون" جونگکوک میدونی که ما ...
_ میددنم ما نباید بزاریم از این خونه بره بیرون
نامجون" به بقیه میگم که زیاد اینجاها افتابی نشن و یونا نبینتشون
_ به نظرت یونا ... بهم اعتماد میکنه؟
نامجون" جونگکوکا ... تو اون حرفو جدی زدی؟
_ اره خیلیم جدی بودم
نامجون " نمیدونم ... اونم باید خودشو جم و جور کنه هنوز تو شک اون شبه طول میکشه تا به خودش بیاد توهم .... لطفا کار اشتباهی انجام نده
_ باشه ممنون
نامجون " به نظرت خوابید؟
_ حتما
نامجون" باشه پس ... من رفتم
نامجون رفت ... برم بهش سر بزنم؟ نه ولش کن ... ولی ته دلم میخواستم برم ... اروم اروم درو باز کردم و از لایه در نگاهی انداختم وقتی ندیدمش ترس ورم داشت و بیشتر درو باز کردم ولی در باز نشد به پشت در نگاه کردم ..... پشت در خوابش برده بود به زور وارد اتاق شدم و بلندش کردم .... جایه اشک رو صورتش مشخص بود خوابوندمش رو تخت و یه دستمال مرطوب برداشتم صورتشو تمیز کردم ............. کنارش بودم صورتشو نوازش میکردم .... تکونی خورد و چشماشو باز کرد اولش گیج نگام کرد یهو بلند شد
؛؛ چ .. چی .. چیکار میکردی
_ هیچی فقط اومدم ببینم حالت خوبه
؛؛ حالم خوبه؟ واقعا ؟ الان به نظرت خوبم؟
_ یونا بسه
؛؛ چیو بسه ها؟ واقعا انتظار داری بشینم پیشت گپ بزنیم؟
نگار چیزی نشده؟
_ نمیتونم چیزی بهت بگم پس لطفا تمومش کن
؛؛ نه بابااا بگو ببینم چی میخوای بگی
_ یونا چرا اینجوری میکنی؟ الان اینارو بگی راحت میشی؟ یا میخوای اعصاب منو خورد کنی؟
؛؛ میخوام از اینجا برمممم میفهمیی ؟ نمیخوام کنار یه مافیا باشم
_ چرا؟ چرا تا فهمیدی نمیتونی؟
؛؛ میترسممم
_ از .. ازمن؟
؛؛ ارههه ... اره میترسم راحت شدی
*یونا*
حالت چهره اش عوض شد اومد نزدیکم و شونه هامو گرفت و نگام کرد
_ هیچوقت ... فکر نکن که بلایی سرت میارم .... من نمیتونم باهات کاری کنم
چیزی نداشتم بگم الان حالم از همیشه خراب تر بود تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که گریه کنم پس شروع کردم گریه کردن
_ چرا گریه میکنی
؛؛ خسته شدم .. از همه چی
_ من کنارتم ...
؛؛ نباش ! ... نمیخوام کنارم باشی
_ ازت نظر نخواستم
مغزم دیگه نمیکشید واقعا نمیدونستم چیکار کنم از اینکه گفت باهام کاری نمیکنه اروم باشم یا از اینکه پیش یه مافیام بترسم
۲۸.۱k
۱۸ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.