❤ ❤ ❤ ❤
❤ ❤ ❤ ❤
عشـــــــق.... #پارت 43
مهرداد:
تواتاقم نشسته بودم وداشتم بالپ تاپم خودمو مشغول می کردم در اتاقم باز شد سرمو بلند کردم محسن اومد تواتاق وگفت : چیکار می کنی ؟
- هیچی حوصله سر رفته اومدم عکس ببینم
محسن اومد کنارم نشست وگفت : هنوز این عکس ها رو نگه داشتی
- چرا برندارم همشون خاطره ان
محسن : بریم بیرون یه هوایی عوض کنیم
- نه حوصله ندارم
محسن : تو هنوز از من دلخوری ؟
نگاهش کردم ولپ تاپوبستم
- نیستم محسن هزار بار مگه من به لیلی علاقه دارم اینو میگی
محسن : می دونم ولی اون شب که بابا گفت بریم خواستگاری من تو رو ناراحت کردم
- بی خیال داداش اونوارزششو نداره بخوام از توناراحت بشم رفیق
لبخند کمرنگی زد وبا شیطنت گفت : می بینم کشش ات به زن ها خوب پیش میره
- زن ؟
متعجب نگاهش کردم باشیطنت گفت : اوووممم منظورم همسایه رو به رویه
- چی ؟ همسایــــ...ـــه نکنه منظورت...
محسن : منظورم نیلوفره همه فهمیدن بهش کشش داری
- همه یعنی خودت
محسن : نخیر همه یفپعنی مامان بابا محیا اوووومممم زن دایی من فقط انگار خودش نفهمیده .چرا بهش نمیگی ؟!
متعجب نگاهش کردم وگفتم : اینو که جدی نمیگی
محسن : اما من جدی میگم تازه بابا به مامان گفته نظر مهرداد رو بپرس اگه موافقه نیلوفررو براش خواستگاری کنیم
- ولی ...محسن بگو جون من راست میگی
محسن : به جان خودت
- زن دایی چیزی نگفته
محسن : نه فقط می دونم تو رو خیلی دوست داره من حسودیم میشه
- خوب
محسن : بابا هم بخاطر اینکه زن دایی می دونه میگه به تو بگن
- محسن مهم نظر نیلوفره که من از احساسش چیزی نمی دونم خیلی تو داره
محسن : چرا بهش نمیگی
- نمی تونم محسن می ترسم بهم حسی نداشته باشه از دستم بره یکم زمان نیازه که بهش بگم
محسن : خوب پس یکم با احتیاط رفتار کن
- من خطایی کردم
محسن : نکردی فقط یادت بیاد چرااومدیم اینجا
اخم کردم باز محسن منو یاد گذشتهدانداخته بود یعنی فکر می کرد من با نیلوفر....نه امکان نداشت نیلوفر ماهرخ نبود یاد گذشته افتادم اخم کردم وگفتم : محسن چرا گذشته رو یادمن میندازی
محسن نگاهم کردوگفت : احساس می کنم بخاطر همینه که به نیلوفر علاقه پیدا کردی
اخم کردم ونگاش کردم
- دیگه اسمشو نیار محسن یاداوریش داغونم می کنه
محسن بلند شد وگفت: فقط می خواستم که حرمت ها رو نگه داری
دلخور نگاهش کردم لبخندی زدودستی به موهام کشید وگفت : بی خیال گذشته دیگه
وقتی رفت بیرون یاد گذشته افتادم وفهمیدم گذشته ام خوب وپاک نبوده اگر نیلوفر می فهمید خیلی بد می شد شاید ازم متنفرم بشه
عشـــــــق.... #پارت 43
مهرداد:
تواتاقم نشسته بودم وداشتم بالپ تاپم خودمو مشغول می کردم در اتاقم باز شد سرمو بلند کردم محسن اومد تواتاق وگفت : چیکار می کنی ؟
- هیچی حوصله سر رفته اومدم عکس ببینم
محسن اومد کنارم نشست وگفت : هنوز این عکس ها رو نگه داشتی
- چرا برندارم همشون خاطره ان
محسن : بریم بیرون یه هوایی عوض کنیم
- نه حوصله ندارم
محسن : تو هنوز از من دلخوری ؟
نگاهش کردم ولپ تاپوبستم
- نیستم محسن هزار بار مگه من به لیلی علاقه دارم اینو میگی
محسن : می دونم ولی اون شب که بابا گفت بریم خواستگاری من تو رو ناراحت کردم
- بی خیال داداش اونوارزششو نداره بخوام از توناراحت بشم رفیق
لبخند کمرنگی زد وبا شیطنت گفت : می بینم کشش ات به زن ها خوب پیش میره
- زن ؟
متعجب نگاهش کردم باشیطنت گفت : اوووممم منظورم همسایه رو به رویه
- چی ؟ همسایــــ...ـــه نکنه منظورت...
محسن : منظورم نیلوفره همه فهمیدن بهش کشش داری
- همه یعنی خودت
محسن : نخیر همه یفپعنی مامان بابا محیا اوووومممم زن دایی من فقط انگار خودش نفهمیده .چرا بهش نمیگی ؟!
متعجب نگاهش کردم وگفتم : اینو که جدی نمیگی
محسن : اما من جدی میگم تازه بابا به مامان گفته نظر مهرداد رو بپرس اگه موافقه نیلوفررو براش خواستگاری کنیم
- ولی ...محسن بگو جون من راست میگی
محسن : به جان خودت
- زن دایی چیزی نگفته
محسن : نه فقط می دونم تو رو خیلی دوست داره من حسودیم میشه
- خوب
محسن : بابا هم بخاطر اینکه زن دایی می دونه میگه به تو بگن
- محسن مهم نظر نیلوفره که من از احساسش چیزی نمی دونم خیلی تو داره
محسن : چرا بهش نمیگی
- نمی تونم محسن می ترسم بهم حسی نداشته باشه از دستم بره یکم زمان نیازه که بهش بگم
محسن : خوب پس یکم با احتیاط رفتار کن
- من خطایی کردم
محسن : نکردی فقط یادت بیاد چرااومدیم اینجا
اخم کردم باز محسن منو یاد گذشتهدانداخته بود یعنی فکر می کرد من با نیلوفر....نه امکان نداشت نیلوفر ماهرخ نبود یاد گذشته افتادم اخم کردم وگفتم : محسن چرا گذشته رو یادمن میندازی
محسن نگاهم کردوگفت : احساس می کنم بخاطر همینه که به نیلوفر علاقه پیدا کردی
اخم کردم ونگاش کردم
- دیگه اسمشو نیار محسن یاداوریش داغونم می کنه
محسن بلند شد وگفت: فقط می خواستم که حرمت ها رو نگه داری
دلخور نگاهش کردم لبخندی زدودستی به موهام کشید وگفت : بی خیال گذشته دیگه
وقتی رفت بیرون یاد گذشته افتادم وفهمیدم گذشته ام خوب وپاک نبوده اگر نیلوفر می فهمید خیلی بد می شد شاید ازم متنفرم بشه
۱۱۹.۱k
۲۶ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.