تو در آبروی خیابانچه مشقی می نویسی، نمی دانمبه چه چیز فکر
تو در آبروی خیابانچه مشقی می نویسی، نمی دانمبه چه چیز فکر می کنی را هم نمی دانمچه حالی داری را هم نمی دانم..از تمام عابرانِ این شهرچقدر به تو ارث خواهد رسید را هم نمی دانم..چه کسی قرار است که امشبضامنِ کتک نخوردنت شود را هم نمی دانم..فقط می دانم کهاز آدامس و فالِ حافظانتظارِ مُعجزه نداری.. و می دانمتمام این شهر هم برایت کلاه و شال گردن ببافدهنوز سردت است وبر سر ِ راهِ تمام عابران هم کهترازو بکاری، باز هیچ کسنمی تواند حواس تو را از یاد فقر، پرت کندو می دانم که روزیُامیدِ کسی به شما دبستانی ها بود...
۸۰۸
۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.