قشنگترین عذاب من فصل دو پارت ۲۴
قشنگترین عذاب من فصل دو پارت ۲۴
ویو نویسنده
وقتی به محیط بیرون بیمارستان رسیدن ، دستش رو رها کرد و با ضرب جلوش ایستاد.
سعی میکرد خودش رو به طریقی آروم کنه اما انگار اون لحظه همچین چیزی غیر ممکن بود..
با صدایی که هر آن بیشتر عصبی تر و بم تر میشد سرش داد زد
جیمین : خفه شو جونگ کوک ، تو نمیدونی برای چی اینکارو کرد...تو اصن میدونستی اگر این کارو نمیکرد هیچوقت نه تو و نه تهیونگ نمیتونستید زندگی کنید؟ تهیونگ رو با جون تو تهدید کردن. من کسی ام که از سال ها پیش با تهیونگ بودم ، میدونم اگر چیزی براش مهم و ارزشمند باشه تو هر شرایطی کاری نمیکنه که آسیبی ببینه ؛ اون جونش به تو بسته است. میفهمی اینو؟ تو چشمت رو روی حقیقت بستی و بقیه رو مقصر میکنی ؟ چرا کوک؟ تو که خودت هم هنوز گیر تهیونگی، چرا اینکارو میکنی؟
از حرص و ناراحتی نفس نفس میزد. نمیخواست اینجوری با جونگ کوک صحبت کنه ، اما انگار الآن صلاح در اینه که این حرفا رو بزنه و چشماش رو باز کنه...
زمزمه وار لب زد
کوک : چی میگی؟!
جیمین : بشین ...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
داخل اتاق شد و در رو آروم بست.
چشمای باز تهیونگ متعجبش کرد...
آروم سمت تختش قدم برداشت و دقیقا کنارش وایستاد.
کمی مکث کرد و پرسید
یونگی : حالت...خوبه!؟
جوابی جز سکوت نگرفت..
کنارش نشست و سعی کرد کمی باهاش همدردی کنه ، اما قبل از اینکه کلمه ای بگه لب های تهیونگ تکون خورد
تهیونگ : من...من اشتباه ندید...ندیدم نه؟ اون...اون جونگ...جونگ کوک...من بود؟
لحنش به قدری دردناک و ناباورانه بود که هر کسی رو غمگین کنه
چیزی نداشت که بگه ، چی میگفت؟
آره اون کوک بود؟ نه کوک نبود؟
تهیونگ : اون...کی بود؟؟ کی بود که...انقدر سریع...جای منو برای...پسرکم گرفت؟
بازم دریغ از یک جواب.
حرف بعدیش لرزی به تنش انداخت ؛ آخ لعنت به این شانس !
ویو نویسنده
وقتی به محیط بیرون بیمارستان رسیدن ، دستش رو رها کرد و با ضرب جلوش ایستاد.
سعی میکرد خودش رو به طریقی آروم کنه اما انگار اون لحظه همچین چیزی غیر ممکن بود..
با صدایی که هر آن بیشتر عصبی تر و بم تر میشد سرش داد زد
جیمین : خفه شو جونگ کوک ، تو نمیدونی برای چی اینکارو کرد...تو اصن میدونستی اگر این کارو نمیکرد هیچوقت نه تو و نه تهیونگ نمیتونستید زندگی کنید؟ تهیونگ رو با جون تو تهدید کردن. من کسی ام که از سال ها پیش با تهیونگ بودم ، میدونم اگر چیزی براش مهم و ارزشمند باشه تو هر شرایطی کاری نمیکنه که آسیبی ببینه ؛ اون جونش به تو بسته است. میفهمی اینو؟ تو چشمت رو روی حقیقت بستی و بقیه رو مقصر میکنی ؟ چرا کوک؟ تو که خودت هم هنوز گیر تهیونگی، چرا اینکارو میکنی؟
از حرص و ناراحتی نفس نفس میزد. نمیخواست اینجوری با جونگ کوک صحبت کنه ، اما انگار الآن صلاح در اینه که این حرفا رو بزنه و چشماش رو باز کنه...
زمزمه وار لب زد
کوک : چی میگی؟!
جیمین : بشین ...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
داخل اتاق شد و در رو آروم بست.
چشمای باز تهیونگ متعجبش کرد...
آروم سمت تختش قدم برداشت و دقیقا کنارش وایستاد.
کمی مکث کرد و پرسید
یونگی : حالت...خوبه!؟
جوابی جز سکوت نگرفت..
کنارش نشست و سعی کرد کمی باهاش همدردی کنه ، اما قبل از اینکه کلمه ای بگه لب های تهیونگ تکون خورد
تهیونگ : من...من اشتباه ندید...ندیدم نه؟ اون...اون جونگ...جونگ کوک...من بود؟
لحنش به قدری دردناک و ناباورانه بود که هر کسی رو غمگین کنه
چیزی نداشت که بگه ، چی میگفت؟
آره اون کوک بود؟ نه کوک نبود؟
تهیونگ : اون...کی بود؟؟ کی بود که...انقدر سریع...جای منو برای...پسرکم گرفت؟
بازم دریغ از یک جواب.
حرف بعدیش لرزی به تنش انداخت ؛ آخ لعنت به این شانس !
۱.۵k
۱۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.