نفرین شده پارت هشتم
#نفرین شده #پارت_هشتم
هر سه تامون رفتیم سمت راه پله ها ، گوشه راه پله ها ایستاده بودیم و مثل سه کله پوک یکی یکی سرک میکشیدیم و بالا رو نگاه میکردیم
ساناز : در اتاقا که بستس
پریسا : بچه ها صدا رو میشنوین ؟
_چه صدایی
پریسا : یه لحظه خفه خون بگیر ببینم صدای چیه
یه کم که دقت کردم دیدم هیچ صدایی نمیاد
ساناز : زر نزن پری هیچ صدایی نمیاد توهم زدی
پریسا : آره شاید خیالاتی شدم
دیگه هر طور بود دلو به دریا زدم رفتم بالا و در اتاق ایلیا رو باز کردم
هم در اتاقش بسته بود هم اینکه کسی اون تو نبود ، بچه ها هم در اتاق منو باز کردن و اونجا سرک کشیدن
پریسا : میگم الی ، تو که اینقدر بی نظم نبودی چرا اتاقت اینطوریه
نمیفهمیدم چی میگه ، رفتم نزدیک از دیدن اتاقم شاخ درآوردم ، من همیشه منظم بودم و همه چیزم سر جاش بود ، ولی الان انگار بمب تو اتاقم ترکیده بود همه چیز به هم ریخته بود ، لباسام افتاده بودن رو زمین ، تختم نا مرتب شده بود و تمام لوازم آرایشی و وسایل روی میزم پخش شده بودن رو زمین
ساناز و پریسا با تعجب منو نگاه میکردن
ساناز : حالا چرا اینقدر تعجب کردی ، خوبه اتاق خودته
_تا اونجایی که یادمه چند ساعت پیش که از اتاق اومدم بیرون اینجوری نبود ، من اتاق رو به هم نریختم
پریسا : خب پس من ریختم ؟
_کی گفت تو ریختی آخه ؟،من میگم اتاقم تا چند دقیقه پیش اینطوری نبوده
ساناز زد زیر خنده و گفت : میگم الی به نظرم یه بسم الله بنویس بزن رو در اتاقت و زیرشم بنویس ورود هرگونه جاندار ممنوع میباشد دوست عزیز
پریسا هم با این حرف ساناز زد زیر خنده و شروع کردن به مسخره بازی درآوردن ، ولی من به شدت رفته بودم تو فکر
اتفاقات این چند روز اصلا عادی و طوری نبوده که راحت از کنارش بگذرم
تو فکر بودم که ساناز زد به پهلوم
_هوووویییی..... یه دفعه دریل بیار پهلومو پاره کن
ساناز : چته حالا زنجیر پاره کردی منگل ، چیزی میزنی هی میری تو هپروت؟ آیفونتون خودشو کشت
_باشه حالا چرا رد میدی ؟
رفتم سمت آیفون و درو باز کردم ، مامان و بابا با دستای پر داشتن میومدن تو ، بهشون سلام دادم و خرید ها رو از دست مامان گرفتم و بردم تو آشپزخونه ، همون لحظه هم ساناز و پریسا اومدن پایین و سلام دادن و گفتن که دیگه میرن
مامان : کجا تازه اومدین که بمونین فعلا
پریسا : نه دیگه خاله جون ما دیگه باید بریم فردا امتحان داریم باید کمی درس بخونیم ،، هر کار کردیم دیگه راضی نشدن بمونن
همراهیشون کردم تا بیرون
ساناز: بچه ها فردا من ماشین میارم ، الی تو هم یادت نره واسه امتحان فردا بخونی ها ؟من منتظر تقلبتم خخخخخ .....
پارت هشتم تقدیم به شما 🥰 لایک و فالو یادتون نره به منم انرژی بدید ❤️🙏 امیدوارم خوشتون بیاد ❤️
#رمان #ترسناک #زیبا # جالب #فان #جذاب
#رمان_z
هر سه تامون رفتیم سمت راه پله ها ، گوشه راه پله ها ایستاده بودیم و مثل سه کله پوک یکی یکی سرک میکشیدیم و بالا رو نگاه میکردیم
ساناز : در اتاقا که بستس
پریسا : بچه ها صدا رو میشنوین ؟
_چه صدایی
پریسا : یه لحظه خفه خون بگیر ببینم صدای چیه
یه کم که دقت کردم دیدم هیچ صدایی نمیاد
ساناز : زر نزن پری هیچ صدایی نمیاد توهم زدی
پریسا : آره شاید خیالاتی شدم
دیگه هر طور بود دلو به دریا زدم رفتم بالا و در اتاق ایلیا رو باز کردم
هم در اتاقش بسته بود هم اینکه کسی اون تو نبود ، بچه ها هم در اتاق منو باز کردن و اونجا سرک کشیدن
پریسا : میگم الی ، تو که اینقدر بی نظم نبودی چرا اتاقت اینطوریه
نمیفهمیدم چی میگه ، رفتم نزدیک از دیدن اتاقم شاخ درآوردم ، من همیشه منظم بودم و همه چیزم سر جاش بود ، ولی الان انگار بمب تو اتاقم ترکیده بود همه چیز به هم ریخته بود ، لباسام افتاده بودن رو زمین ، تختم نا مرتب شده بود و تمام لوازم آرایشی و وسایل روی میزم پخش شده بودن رو زمین
ساناز و پریسا با تعجب منو نگاه میکردن
ساناز : حالا چرا اینقدر تعجب کردی ، خوبه اتاق خودته
_تا اونجایی که یادمه چند ساعت پیش که از اتاق اومدم بیرون اینجوری نبود ، من اتاق رو به هم نریختم
پریسا : خب پس من ریختم ؟
_کی گفت تو ریختی آخه ؟،من میگم اتاقم تا چند دقیقه پیش اینطوری نبوده
ساناز زد زیر خنده و گفت : میگم الی به نظرم یه بسم الله بنویس بزن رو در اتاقت و زیرشم بنویس ورود هرگونه جاندار ممنوع میباشد دوست عزیز
پریسا هم با این حرف ساناز زد زیر خنده و شروع کردن به مسخره بازی درآوردن ، ولی من به شدت رفته بودم تو فکر
اتفاقات این چند روز اصلا عادی و طوری نبوده که راحت از کنارش بگذرم
تو فکر بودم که ساناز زد به پهلوم
_هوووویییی..... یه دفعه دریل بیار پهلومو پاره کن
ساناز : چته حالا زنجیر پاره کردی منگل ، چیزی میزنی هی میری تو هپروت؟ آیفونتون خودشو کشت
_باشه حالا چرا رد میدی ؟
رفتم سمت آیفون و درو باز کردم ، مامان و بابا با دستای پر داشتن میومدن تو ، بهشون سلام دادم و خرید ها رو از دست مامان گرفتم و بردم تو آشپزخونه ، همون لحظه هم ساناز و پریسا اومدن پایین و سلام دادن و گفتن که دیگه میرن
مامان : کجا تازه اومدین که بمونین فعلا
پریسا : نه دیگه خاله جون ما دیگه باید بریم فردا امتحان داریم باید کمی درس بخونیم ،، هر کار کردیم دیگه راضی نشدن بمونن
همراهیشون کردم تا بیرون
ساناز: بچه ها فردا من ماشین میارم ، الی تو هم یادت نره واسه امتحان فردا بخونی ها ؟من منتظر تقلبتم خخخخخ .....
پارت هشتم تقدیم به شما 🥰 لایک و فالو یادتون نره به منم انرژی بدید ❤️🙏 امیدوارم خوشتون بیاد ❤️
#رمان #ترسناک #زیبا # جالب #فان #جذاب
#رمان_z
۱۲.۶k
۱۹ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.