ازدواج سوری پارت74(ادمین: بنظرتون ادامه بدم یا نه؟ دوس دا
ازدواج سوری پارت74(ادمین: بنظرتون ادامه بدم یا نه؟ دوس دارم بدونم از فیک خوشتون میاد یا نه؟تو کامنتا بنویسید)
~من جریانو بهتون گفتم میشه منو ازاد کنین؟
ـ نع نمیشه
~اگه به من رحم نمیکنی به بچم رحم کن، اون همسن دختر خودته
نیانگ ـ پس چرا الان اینجایی؟
~ببین من یه دختر مثل خودت دارم اون الان تو خونه پشت در منتظره منه، منم یه خانواده دارم، زنم مریضه
رایدس ـ پس چرا داری این کارو میکنی؟
~باید پول درمان زنمو در بیارم مجبور شدم با اینا کار کنم
نیانگ ـ اوپا؟
ته ـ بله؟
نیانگ ـ میشه ازادش کنی؟
ته ـ اما...
نیانگ ـ خب دخترش منتظرشه باید بره پیشش
دلم کباب شد با این حرفا اشکام میخواست شروع به گریه کنه که از اونجا اومدم بیرون نگامو بردم بالا
ـ اوما، میبینی چه نوه ای گیرت اومد؟ میبینی؟
گریم گرفته بود هرچی اشکامو پاک میکردم باز میومد که تهیونگ اومد
ته ـ ات حالت خوبه؟
ـ نه اصلا خوب نیستم
ته ـ بیا بغلم
نمی دونم چیشد که رفتم بغل تهیونگ با صدای ضربانه قلبش اروم گرفتم
بعد چند مین از هم جدا شدیم
ـ من باورم نمیشه که نیانگ دختر منه
ته ـ میدونم منم باورم نمیشه
خودمو جمع و جور کردم رفتیم داخل رفتم سمت اونی که یه بچه همسن نیانگ داره دستاش رو باز کردم
~واقعا میزاری برم؟
ـ هزینه درمان زنت چقده؟
~500 هزار ون
ـ پولشو میدم
~چی؟ واقعا؟
ـ اره مگه نمیگی زنت مریضه؟
~اره
ـ خب من هزینشو میدم
یارو رو ازاد کردم رفت پیش نیانگ و رو زانوهاش نشست سرشو انداخل پایین شروع کرد به گریه
~ببخشید که اذیتت کردم، ببخشید بابت این اتفاقا، ببخشید که مامانت زخمی شد، منو ببخش*گریه *
از حرکت نیانگ پشمام ریخت، نیانگ بغلش کرد...
نیانگ ـ کینچانایوو الانم برو پیش دخترت و باهاس وقت بگذرون تو فقط بخاطر 500 هزار ون مجبور شدی که این کارو کنی اما سعی کن دیگه این کارو نکنی
~باشه
نیانگ از بغلش اومد بیرون
نیانگ ـ یاکسوک؟
~یاکسوک
از یارو شماره کارت گرفتمو 500 هزار وون رو ریختم به حسابش
بقیشونم دهنشون رو بستم با چ.ص مسقال پول بستم و رفتن ساعت هفت بود جیمین اومد و جریانو برای اون تعریف کردیمو رایدس هم رفت خونه شام خوردیم اتاق قبلیه تهیونگ شده بود اتاق میا ابو من رفتم بچه هارو بخوابونم که...
نیانگ ـ اوما؟
ـ جونم؟
نیانگ ـ یه سوال تو و بابا چه جوری باهم اشنا شدین؟
ـ خب اولین دیدارمون خیلی عجیب بود
میا ـ خاله میشه تعریف کنی؟
ابو ـ اره لطفا
ـ باشه خب منو عموتون خیلی عجیب باهم اشنا شدیم، من و عمو تهیونگ اولش فقط یه نگاه بیریخت داخل کافه کردیم
نیانگ ـ اون موقع باهم بودین؟
~من جریانو بهتون گفتم میشه منو ازاد کنین؟
ـ نع نمیشه
~اگه به من رحم نمیکنی به بچم رحم کن، اون همسن دختر خودته
نیانگ ـ پس چرا الان اینجایی؟
~ببین من یه دختر مثل خودت دارم اون الان تو خونه پشت در منتظره منه، منم یه خانواده دارم، زنم مریضه
رایدس ـ پس چرا داری این کارو میکنی؟
~باید پول درمان زنمو در بیارم مجبور شدم با اینا کار کنم
نیانگ ـ اوپا؟
ته ـ بله؟
نیانگ ـ میشه ازادش کنی؟
ته ـ اما...
نیانگ ـ خب دخترش منتظرشه باید بره پیشش
دلم کباب شد با این حرفا اشکام میخواست شروع به گریه کنه که از اونجا اومدم بیرون نگامو بردم بالا
ـ اوما، میبینی چه نوه ای گیرت اومد؟ میبینی؟
گریم گرفته بود هرچی اشکامو پاک میکردم باز میومد که تهیونگ اومد
ته ـ ات حالت خوبه؟
ـ نه اصلا خوب نیستم
ته ـ بیا بغلم
نمی دونم چیشد که رفتم بغل تهیونگ با صدای ضربانه قلبش اروم گرفتم
بعد چند مین از هم جدا شدیم
ـ من باورم نمیشه که نیانگ دختر منه
ته ـ میدونم منم باورم نمیشه
خودمو جمع و جور کردم رفتیم داخل رفتم سمت اونی که یه بچه همسن نیانگ داره دستاش رو باز کردم
~واقعا میزاری برم؟
ـ هزینه درمان زنت چقده؟
~500 هزار ون
ـ پولشو میدم
~چی؟ واقعا؟
ـ اره مگه نمیگی زنت مریضه؟
~اره
ـ خب من هزینشو میدم
یارو رو ازاد کردم رفت پیش نیانگ و رو زانوهاش نشست سرشو انداخل پایین شروع کرد به گریه
~ببخشید که اذیتت کردم، ببخشید بابت این اتفاقا، ببخشید که مامانت زخمی شد، منو ببخش*گریه *
از حرکت نیانگ پشمام ریخت، نیانگ بغلش کرد...
نیانگ ـ کینچانایوو الانم برو پیش دخترت و باهاس وقت بگذرون تو فقط بخاطر 500 هزار ون مجبور شدی که این کارو کنی اما سعی کن دیگه این کارو نکنی
~باشه
نیانگ از بغلش اومد بیرون
نیانگ ـ یاکسوک؟
~یاکسوک
از یارو شماره کارت گرفتمو 500 هزار وون رو ریختم به حسابش
بقیشونم دهنشون رو بستم با چ.ص مسقال پول بستم و رفتن ساعت هفت بود جیمین اومد و جریانو برای اون تعریف کردیمو رایدس هم رفت خونه شام خوردیم اتاق قبلیه تهیونگ شده بود اتاق میا ابو من رفتم بچه هارو بخوابونم که...
نیانگ ـ اوما؟
ـ جونم؟
نیانگ ـ یه سوال تو و بابا چه جوری باهم اشنا شدین؟
ـ خب اولین دیدارمون خیلی عجیب بود
میا ـ خاله میشه تعریف کنی؟
ابو ـ اره لطفا
ـ باشه خب منو عموتون خیلی عجیب باهم اشنا شدیم، من و عمو تهیونگ اولش فقط یه نگاه بیریخت داخل کافه کردیم
نیانگ ـ اون موقع باهم بودین؟
۸.۱k
۱۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.