میدانی،
میدانی،
دلم میخواهد یک روز مهمان برنامه دورهمی شوم،
روی همان صندلی آبی تیره بنشینم،
متین و با وقار جواب تک تک سئوالهایش را بدهم،
از خودم بگویم و کارهایی که کردم،آسمان و ریسمان ببافم و با تماشاچیان بخندیم و مجری بارها مرا دچار چالش کند و برسد به سئوال هایی که باید جواب کوتاه داشته باشد.
مخصوصا از من بپرسد:عاشق شدی؟؟؟
چانه ام بلرزد و دهانم خشک شود و زبان به سقف دهان بچسبد،
تپیدن قلبم را در جمجمه ام حس کنم و از گردن به پایین به یکباره فلج شوم و چشمانم برق بزند از اشکی که در آن جمع شده است و بزور لبخندی نشان دوربین دهم و بگویم:
آره...یکبار و برای همیشه
و باز مجری برنامه بپرسد:
خب؟
و من بگویم:
مطمئنا حال خوبی دارد...
به آخر برنامه که رسیدیم بگوید:احساس خوشبختی میکنی؟
بگویم:جز این هم مگرمیشود؟خاطراتش هست صبحا قبل از او از تخت جدا میشوم و چای را دم میکنم و پوست تخمه هایی که شب قبل هنگام دیدن فوتبال باهم شکاندیمیشان را از روی میز جمع میکنم و پرده ها را کنار میزنم و درِ تراس کوچک آشپزخانه را باز میکنم تا هوای تازه صبح زمستان وارد خانه شود و کسل بودن صبحگاهی از سرش بپرد.
پالتویم را به تن میکنم و هندزفری را تا ته فرو میکنم به گوشم که به هیچ حرفی بدهکار نیست،میروم و با نان داغ برمیگردم.
حال چای دم شده و هوای خانه مطلوب است،به اتاق می روم کنارش روی تخت مینشینمُ پیشانی اش را میبوسمُ همانطور که بهارنارنج خشک شده ای که در دستانم هست را به جلوی بینی اش گرفته ام میگویم:
بیدااااارشو نان آور خانه...
رو به مردم میکنمُ با بغض و خنده دیوانه وار میگویم: برایش لقمه میگیرم،همیشه بخاطر شوری طعم مربا سر به سرم میگذارد،خب از اول هم گفته بودم دختر آشپزی و آشپزخانه نیستم و دست و پا چلفتی در ژن هایم تزریق شده...
مقابل آینه ایستاده،عطرمعروفش را میزند و برای بار آخر که خودش را درآینده دید میزند چشمان رنگی اش را به من می دوزد،همانقدر مهربان مثل همانروز اول...کُت اش را به تنش می کنم و درجیبهایش فندوق و پسته و نقل میریزم و صلوات میفرستم و مثل مادر بزرگها فوت میکنم دورسرش...
از خانه که بیرون میرود و در بسته میشود،مینشینم های های به حال خودم و خیال پردازی هایم گریه میکنم...
مجری برنامه که مانند من بغض کرده میپرسد:
آرزویی داری؟
نفسم را با قدرت به بیرون بفرستمُ بگویم:
شبها با یک آرزویِ کهنه وحشتناک به خواب میروم که کاش روزی به بدترین شکل تصادفی میکرد و به اجبار هم که شده مرا دوست داشته باشد و تا آخر عمر بتوانم کنار او باشم و اینگونه او مالِ خودِ خودم باشد.
اشکم را پاک کنمُ بگویم:خودخواهی در آبان ماهی ها معروف است...
مجری برنامه به رسم برنامه بگوید:
به برنامه چی هدیه میدین؟
بگویم:تراشه های مداد رنگی هایم را،از روزی که رفت نقاشی نکشیدم،مداد رنگی هارا تا تا تراشیدم...اول هدیه ام به او یک نقاشی کوچک بود...
و کادوی حامی برنامه را نگیرم و با تمام قدرت از استدیو فرار کنم و به خانه برگردم،
یادم رفته بود امشب برای شام به خانه می آیی...
دلم میخواهد یک روز مهمان برنامه دورهمی شوم،
روی همان صندلی آبی تیره بنشینم،
متین و با وقار جواب تک تک سئوالهایش را بدهم،
از خودم بگویم و کارهایی که کردم،آسمان و ریسمان ببافم و با تماشاچیان بخندیم و مجری بارها مرا دچار چالش کند و برسد به سئوال هایی که باید جواب کوتاه داشته باشد.
مخصوصا از من بپرسد:عاشق شدی؟؟؟
چانه ام بلرزد و دهانم خشک شود و زبان به سقف دهان بچسبد،
تپیدن قلبم را در جمجمه ام حس کنم و از گردن به پایین به یکباره فلج شوم و چشمانم برق بزند از اشکی که در آن جمع شده است و بزور لبخندی نشان دوربین دهم و بگویم:
آره...یکبار و برای همیشه
و باز مجری برنامه بپرسد:
خب؟
و من بگویم:
مطمئنا حال خوبی دارد...
به آخر برنامه که رسیدیم بگوید:احساس خوشبختی میکنی؟
بگویم:جز این هم مگرمیشود؟خاطراتش هست صبحا قبل از او از تخت جدا میشوم و چای را دم میکنم و پوست تخمه هایی که شب قبل هنگام دیدن فوتبال باهم شکاندیمیشان را از روی میز جمع میکنم و پرده ها را کنار میزنم و درِ تراس کوچک آشپزخانه را باز میکنم تا هوای تازه صبح زمستان وارد خانه شود و کسل بودن صبحگاهی از سرش بپرد.
پالتویم را به تن میکنم و هندزفری را تا ته فرو میکنم به گوشم که به هیچ حرفی بدهکار نیست،میروم و با نان داغ برمیگردم.
حال چای دم شده و هوای خانه مطلوب است،به اتاق می روم کنارش روی تخت مینشینمُ پیشانی اش را میبوسمُ همانطور که بهارنارنج خشک شده ای که در دستانم هست را به جلوی بینی اش گرفته ام میگویم:
بیدااااارشو نان آور خانه...
رو به مردم میکنمُ با بغض و خنده دیوانه وار میگویم: برایش لقمه میگیرم،همیشه بخاطر شوری طعم مربا سر به سرم میگذارد،خب از اول هم گفته بودم دختر آشپزی و آشپزخانه نیستم و دست و پا چلفتی در ژن هایم تزریق شده...
مقابل آینه ایستاده،عطرمعروفش را میزند و برای بار آخر که خودش را درآینده دید میزند چشمان رنگی اش را به من می دوزد،همانقدر مهربان مثل همانروز اول...کُت اش را به تنش می کنم و درجیبهایش فندوق و پسته و نقل میریزم و صلوات میفرستم و مثل مادر بزرگها فوت میکنم دورسرش...
از خانه که بیرون میرود و در بسته میشود،مینشینم های های به حال خودم و خیال پردازی هایم گریه میکنم...
مجری برنامه که مانند من بغض کرده میپرسد:
آرزویی داری؟
نفسم را با قدرت به بیرون بفرستمُ بگویم:
شبها با یک آرزویِ کهنه وحشتناک به خواب میروم که کاش روزی به بدترین شکل تصادفی میکرد و به اجبار هم که شده مرا دوست داشته باشد و تا آخر عمر بتوانم کنار او باشم و اینگونه او مالِ خودِ خودم باشد.
اشکم را پاک کنمُ بگویم:خودخواهی در آبان ماهی ها معروف است...
مجری برنامه به رسم برنامه بگوید:
به برنامه چی هدیه میدین؟
بگویم:تراشه های مداد رنگی هایم را،از روزی که رفت نقاشی نکشیدم،مداد رنگی هارا تا تا تراشیدم...اول هدیه ام به او یک نقاشی کوچک بود...
و کادوی حامی برنامه را نگیرم و با تمام قدرت از استدیو فرار کنم و به خانه برگردم،
یادم رفته بود امشب برای شام به خانه می آیی...
۵.۷k
۲۸ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.