دوراهی۲ پارت۱۱
#دوراهی۲#پارت۱۱
هر چی جلوتر میرفتیم کارای ما هم زیاد تر میشد و تمومی نداشت دیگ سرم حسابی درد میکرد با گریه های دیشب و کم خوابی خب سر دردم هم طبیعی بود از تو کیفم ی ورق ژلوفن در آوردم و خوردم
ساعت ۸ شب بود و فقط ۷۰ درصد کار انجام شده بود ما از شرکت خواستیم ک تا هر موقع شد بمونیم و تموم کنیم
رضا گفت
-واقعا من دیگ نمیتونم من میرم ی چیزی واسه شام بخرم
محمد گفت
×ن بشین من میرم
-ن بابا چ فرقی داره منو تو نداریم دیگ همکاریم و رفیق از اینجور شرایطا زیاد پیش میاد
محمد لبخندی زد و چیزی نگفت رضا هم سوییچ و گرفت و رفت
دیگ از کار خسته شده بودم
گوشیمو گرفتم تا ی چرخی تو اینستا بزنم
محمد گفت
×حقیقتش میخواستم ی چیزی بپرسم
گوشیمو گذاشتم کنار و گفتم
+بفرمایید
×رو حساب فضولی و این چیزا ندونین فقط کنجکاویه
+ن راحت باشین
×دلم میخواد .....چجوری بپرسم
+در مورد علیرضا میخواین بدونین
×بله اگر بشه
+منو علیرضا همکار بودیم و....
ماجرا رو براش تعریف کردم خیلی سعی کردم ک گریه نکنم هر چند ک خیلی جاهاش اشک ریختم
×خب باید ب آقا علیرضا هم حق داد آره از ی جایی شکست خورد بعد دوباره برگشت ب زندگی و بعد هم سو تفاهم
اشکامو پاک کردم و گفتم
+آره من مقصر بودم
×ن شما هم مقصر نبودین ببخشید من الان میام
از اتاق رفت بیرون
سایه علیرضا روی زندگیم هست دلمم نمیخواست از بین بره فکرش ی خورده آرومم میکنه
بعد از ی ربع اومد تو
×ببخشید
+ن خواهش میکنم
حرفی زده نشد و فقط محمد بود ک مدام میرفت بیرون و میومد تو معلوم نبود چشه
دقیقه ای ک رو به روم نشسته بود زیر لب میخوند
+صداتونم بد نیستا
×ممنونم
رضا هم اومد و گفت
-چقد ترافیک بود اه خسته شدیم غذا هم سرد شد
×چ عجب داش رضا گشنگی مردیم
رضا خندید و گفت
-داشتم میومدم تو شنیدم ک سایه داشت بهت میگفت صدای خوبی داری بخون برامون
محمد زد زیر آواز
-عشق یعنی روزای طلایی؛ یه شب خوب دوتایی
من کنارت بیقرارم… بیقرارم…
عشق خودتی، با موی مشکی!
نگم از تو خودت عشقی…
من کنارت بیقرارم… بیقرارم
ای وای از تو! دلشو ندارم بری!
من مگه میزارم بری امشب؟
ای وای از تو! منو تو کجا میبری…؟
کاشکی تو بمونی نری امشب…
امشب دستای تو مثِ رقصه یه پرنده ست!
ترانه آشنا....چرا همه چی دست ب دست هم میدن تا ی چیزی از تو ب من یادآوری کنن
شاممونو خوردیم و کارمون شروع کردیم
انگار داشتیم پرونده اعمال جد ابادشون رو بررسی میکردیم اینقدر ک زیاد بود
تا ۳ صبح بیدار بودیم و تموم کردیم فایده ای نداشت ک بریم خونه و ۵ ساعت دیگ برگردیم
برای همین تصمیم گرفتیم تو شرکت بمونیم رضا رفت چند تا کیک خرید و منم قهوه درست کردم ک بخوریم
کلی رضا خاطره تعریف کردو من بعد ۱سالو۵۳روز خندیدم اونم از ته دل
#خاص #جذاب #زیبا
هر چی جلوتر میرفتیم کارای ما هم زیاد تر میشد و تمومی نداشت دیگ سرم حسابی درد میکرد با گریه های دیشب و کم خوابی خب سر دردم هم طبیعی بود از تو کیفم ی ورق ژلوفن در آوردم و خوردم
ساعت ۸ شب بود و فقط ۷۰ درصد کار انجام شده بود ما از شرکت خواستیم ک تا هر موقع شد بمونیم و تموم کنیم
رضا گفت
-واقعا من دیگ نمیتونم من میرم ی چیزی واسه شام بخرم
محمد گفت
×ن بشین من میرم
-ن بابا چ فرقی داره منو تو نداریم دیگ همکاریم و رفیق از اینجور شرایطا زیاد پیش میاد
محمد لبخندی زد و چیزی نگفت رضا هم سوییچ و گرفت و رفت
دیگ از کار خسته شده بودم
گوشیمو گرفتم تا ی چرخی تو اینستا بزنم
محمد گفت
×حقیقتش میخواستم ی چیزی بپرسم
گوشیمو گذاشتم کنار و گفتم
+بفرمایید
×رو حساب فضولی و این چیزا ندونین فقط کنجکاویه
+ن راحت باشین
×دلم میخواد .....چجوری بپرسم
+در مورد علیرضا میخواین بدونین
×بله اگر بشه
+منو علیرضا همکار بودیم و....
ماجرا رو براش تعریف کردم خیلی سعی کردم ک گریه نکنم هر چند ک خیلی جاهاش اشک ریختم
×خب باید ب آقا علیرضا هم حق داد آره از ی جایی شکست خورد بعد دوباره برگشت ب زندگی و بعد هم سو تفاهم
اشکامو پاک کردم و گفتم
+آره من مقصر بودم
×ن شما هم مقصر نبودین ببخشید من الان میام
از اتاق رفت بیرون
سایه علیرضا روی زندگیم هست دلمم نمیخواست از بین بره فکرش ی خورده آرومم میکنه
بعد از ی ربع اومد تو
×ببخشید
+ن خواهش میکنم
حرفی زده نشد و فقط محمد بود ک مدام میرفت بیرون و میومد تو معلوم نبود چشه
دقیقه ای ک رو به روم نشسته بود زیر لب میخوند
+صداتونم بد نیستا
×ممنونم
رضا هم اومد و گفت
-چقد ترافیک بود اه خسته شدیم غذا هم سرد شد
×چ عجب داش رضا گشنگی مردیم
رضا خندید و گفت
-داشتم میومدم تو شنیدم ک سایه داشت بهت میگفت صدای خوبی داری بخون برامون
محمد زد زیر آواز
-عشق یعنی روزای طلایی؛ یه شب خوب دوتایی
من کنارت بیقرارم… بیقرارم…
عشق خودتی، با موی مشکی!
نگم از تو خودت عشقی…
من کنارت بیقرارم… بیقرارم
ای وای از تو! دلشو ندارم بری!
من مگه میزارم بری امشب؟
ای وای از تو! منو تو کجا میبری…؟
کاشکی تو بمونی نری امشب…
امشب دستای تو مثِ رقصه یه پرنده ست!
ترانه آشنا....چرا همه چی دست ب دست هم میدن تا ی چیزی از تو ب من یادآوری کنن
شاممونو خوردیم و کارمون شروع کردیم
انگار داشتیم پرونده اعمال جد ابادشون رو بررسی میکردیم اینقدر ک زیاد بود
تا ۳ صبح بیدار بودیم و تموم کردیم فایده ای نداشت ک بریم خونه و ۵ ساعت دیگ برگردیم
برای همین تصمیم گرفتیم تو شرکت بمونیم رضا رفت چند تا کیک خرید و منم قهوه درست کردم ک بخوریم
کلی رضا خاطره تعریف کردو من بعد ۱سالو۵۳روز خندیدم اونم از ته دل
#خاص #جذاب #زیبا
۱۶.۴k
۳۱ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.