تو درون من
تو درون من
پارت هفتم
اسلاید ۱ لباس کوک
اسلاید ۲ لباس ات
نویسنده ویو
زنگ در رو بعد از کلنجار با خودش به صدا در اورد
که کوک در ور باز کرد
کوک:سل....اوه سلام ات(خجالت)
بیا تو
ات:سلام مم...ممنون(خیلییییی خجالت)
وارد شد
تا چند لحظه سکوت حکم فرما بود
جفتشون منتظر بودن اون یکی مکالمه ای رو شروع کنه
که ناگهان جفتشون هم زمان گفتن
:بابت دیشب
کوک:ببخشید اول تو بگو
ات:نه من متاسفم
تو بگو
کوک:خب.....برای دیشب ازت ممنونم و متاسف هم هستم
ات:اها......منم متاسفم و ممنونم
دوباره سکوت پابرجا شد
کوک دوباره شروع کرد
کوک:و در مورد اون موضوع که من عاشقتم........
سر ات پایین بود که با این حرف کوک به صورت هولناک سرش رو بالا آورد
ادامه حرف کوک:نگرانش نباش
احساساتمو کنترل میکنم
که فک کنم فقط یه کراش ساده باشه
ات:اها🙂(فک کنید از شدت خجالت صورتش سرخ شده ولی لبخند میزنه)
و دوباره و دوباره سکوت سلطنت رو بر عهده گرفت
دیگه خسته شده بودن از این سکوت پس اینبار ات لب زد
ات:من...دیگه میرم دیرم میشه
ممنونم
کوک:یه لحظه صبر کن منم الان میام
کوک هم آماده شدن اما حرف دیگه ای رد و بدل نشد
وقتی داشتن از آسانسور پیاده میشدن و ات به سمت ماشین خودش میرفت کوک ات رو صدا کرد و گفت
کوک:ات
ات:بله؟!!
کوک:من....منتظر جوابت میمونم
اگر تو این مدت تونستی حتی یه ذره بهم علاقه.......پیدا کنی...لطفا بهم بگو
من منتظر جوابت میمونم و هرچی که باشه بهش احترام میزارم
ات لبخند غلیظی زد به حرکتش ادامه داد
کوک تو اون لحظه دوباره دلشو به ات باخت
با اون لبخند و اون لباسا واقعا شبیه فرشته ها شده بود
روز ها گذشت و زندگی روال عادی خودش رو در پیش گرفت
آرامش برگشته بود و آن دو نیز مانند قبل بودند
انگار نه که اتفاقی افتاده بود
اما آیا این آرامش همیشگیه؟
اگه نه،تا کی میمونه؟
این آرامش جای خودش رو به چی میده؟
زمان همه چیز رو مشخص میکنه
پارت هفتم
اسلاید ۱ لباس کوک
اسلاید ۲ لباس ات
نویسنده ویو
زنگ در رو بعد از کلنجار با خودش به صدا در اورد
که کوک در ور باز کرد
کوک:سل....اوه سلام ات(خجالت)
بیا تو
ات:سلام مم...ممنون(خیلییییی خجالت)
وارد شد
تا چند لحظه سکوت حکم فرما بود
جفتشون منتظر بودن اون یکی مکالمه ای رو شروع کنه
که ناگهان جفتشون هم زمان گفتن
:بابت دیشب
کوک:ببخشید اول تو بگو
ات:نه من متاسفم
تو بگو
کوک:خب.....برای دیشب ازت ممنونم و متاسف هم هستم
ات:اها......منم متاسفم و ممنونم
دوباره سکوت پابرجا شد
کوک دوباره شروع کرد
کوک:و در مورد اون موضوع که من عاشقتم........
سر ات پایین بود که با این حرف کوک به صورت هولناک سرش رو بالا آورد
ادامه حرف کوک:نگرانش نباش
احساساتمو کنترل میکنم
که فک کنم فقط یه کراش ساده باشه
ات:اها🙂(فک کنید از شدت خجالت صورتش سرخ شده ولی لبخند میزنه)
و دوباره و دوباره سکوت سلطنت رو بر عهده گرفت
دیگه خسته شده بودن از این سکوت پس اینبار ات لب زد
ات:من...دیگه میرم دیرم میشه
ممنونم
کوک:یه لحظه صبر کن منم الان میام
کوک هم آماده شدن اما حرف دیگه ای رد و بدل نشد
وقتی داشتن از آسانسور پیاده میشدن و ات به سمت ماشین خودش میرفت کوک ات رو صدا کرد و گفت
کوک:ات
ات:بله؟!!
کوک:من....منتظر جوابت میمونم
اگر تو این مدت تونستی حتی یه ذره بهم علاقه.......پیدا کنی...لطفا بهم بگو
من منتظر جوابت میمونم و هرچی که باشه بهش احترام میزارم
ات لبخند غلیظی زد به حرکتش ادامه داد
کوک تو اون لحظه دوباره دلشو به ات باخت
با اون لبخند و اون لباسا واقعا شبیه فرشته ها شده بود
روز ها گذشت و زندگی روال عادی خودش رو در پیش گرفت
آرامش برگشته بود و آن دو نیز مانند قبل بودند
انگار نه که اتفاقی افتاده بود
اما آیا این آرامش همیشگیه؟
اگه نه،تا کی میمونه؟
این آرامش جای خودش رو به چی میده؟
زمان همه چیز رو مشخص میکنه
۷.۲k
۱۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.