تو درون من
تو درون من
پارت نهم
ات:خب خب خب
چی داشتیم میگفتیم؟
اهااااااااا
کوک:(مث صگ ترسیده)
اصلا خب من عاشقتم دیگه چه انتظاری داری من از کس یکه عاشقشم بهشون گفتم و اونام خواستن ببیننت
ات داشت از خجالت مایع ظرف شویی میشد
که جیمین و ته اومدن
(نکته:ات قبلا باهمشون آشنا شده)
ته:کوکی یه لحظه میشه بیای؟
کوک:آره حتما
ات تو برو اونجا بشین لطفا
چیم:منم میام پیشت
ات:🙂باشه
ته و کوک رفتن تا باهم صحبت کنن و جیمین و ات هم پیش هم بودن
چیم:راز موفقیتت چیه؟
ات:جانم؟😳
چیم:تاحالا دخترای زیادی سعی کردن دل کوک رو به دست بیارن اما اون مثل سنگ خشک و سرده با همه
اما از وقتی تو اومدی تو زندگیش انگار خیلی خوشحاله
همش از تو حرف میزد
وقتیم حرف میزد همیشه یه لبخند قشنگی رو لبش بود
ات:وا...واقعا؟
چیم:اوهوم
ات:چی بگم والا
فقط......خیلی یهویی این اتفاقات افتاد من.....حتی هنوز راجع به احساسات خودمم مطمئن نیستم
چیم:میشد حدس زد🤣🤣
ات:چی؟
چیم:خب......کوک قبلا به من گفته بود که تو واقعا دوست دخترش نیستی
اما بدجور عاشقته
تو تماس گروهی هم دو دل بود که بیاد یا نه🤔🤔
ات:😔
چی بگم
چیم:واقعا هیچ حسی بهش نداری ات؟
ات:راستش......من نمیدونم
من خیلی وقته دیگه از احساسات و حال خودم خبر ندارم😅(عه من)
چیم:به نظرم یه حسایی بهش داریاااااا
ات:اینطور به نظرت میاد؟
چیم:آره
جوری که نگاش میکنی
جوری که باهاش حرف میزنی
جوری که وقتی میبینیش لبخند میزنی
به نظرم تو هم یه حسایی داری
ات:اینطور نیست😑😔🤔
چیم:هرچی تو بگی
به هر حال تو بهتر میدونی
بیا به کوک نگیم راجع به این حرف زدیم
احتمالا عصبی بشه
بگو راجع به من ازم پرسیدی
نویسنده ویو
اون شب مراسم به خوبی و خوشی تموم شد
کوک تو راه برگشت از ات پرسید
کوک:با جیمین راجع به چی حرف میزدید؟
ات:اممم چیز خاصی نبود راجع به خودش ازش میپرسیدم😔
کوک:پس چرا ناراحتی؟
ات:یاد یه چیزی افتادم فقط همین
کوک:میگم......
میتونی فردا نری سرکار؟یا دیرتر بری؟
ات:چطور مگه؟
کوک:میخوام ببرمت شهربازی
ات:شهر بازی؟مگه ما بچه ایم؟😅
کوک:مگه فقط بچه ها میرن شهربازی؟
ات:آخه این وقت شب؟باز هست؟
کوک:البته
که کوک دور زد و به سمت شهربازی حرکت کرد
کلی خوش گذروندن
نه فقط اون شب
بلکه فردای اون روز هم با هن وقت گذروندن
اما ایا اینا کافی بود که باعث بشه ات به احساساتش پی ببره؟
معلوم نیست
یه هفته ای گذشت و اونا هر روز باهم وقت میگذروندن
حالا خیلی نزدیک تر بودن بهم
ات یه شب میخواست به کوک زنگ بزنه که بهش جیزی بگه
اما این تماس تلفنی.....
اتفاقاتی رو با خودش به همراه داشت
اما چه اتفاقی افتاد؟
منتظر پاتر بعد باشید
برو تو کامنتا اونجا چیزی گذاشتم
پارت بعدو فردا میزارم
پارت نهم
ات:خب خب خب
چی داشتیم میگفتیم؟
اهااااااااا
کوک:(مث صگ ترسیده)
اصلا خب من عاشقتم دیگه چه انتظاری داری من از کس یکه عاشقشم بهشون گفتم و اونام خواستن ببیننت
ات داشت از خجالت مایع ظرف شویی میشد
که جیمین و ته اومدن
(نکته:ات قبلا باهمشون آشنا شده)
ته:کوکی یه لحظه میشه بیای؟
کوک:آره حتما
ات تو برو اونجا بشین لطفا
چیم:منم میام پیشت
ات:🙂باشه
ته و کوک رفتن تا باهم صحبت کنن و جیمین و ات هم پیش هم بودن
چیم:راز موفقیتت چیه؟
ات:جانم؟😳
چیم:تاحالا دخترای زیادی سعی کردن دل کوک رو به دست بیارن اما اون مثل سنگ خشک و سرده با همه
اما از وقتی تو اومدی تو زندگیش انگار خیلی خوشحاله
همش از تو حرف میزد
وقتیم حرف میزد همیشه یه لبخند قشنگی رو لبش بود
ات:وا...واقعا؟
چیم:اوهوم
ات:چی بگم والا
فقط......خیلی یهویی این اتفاقات افتاد من.....حتی هنوز راجع به احساسات خودمم مطمئن نیستم
چیم:میشد حدس زد🤣🤣
ات:چی؟
چیم:خب......کوک قبلا به من گفته بود که تو واقعا دوست دخترش نیستی
اما بدجور عاشقته
تو تماس گروهی هم دو دل بود که بیاد یا نه🤔🤔
ات:😔
چی بگم
چیم:واقعا هیچ حسی بهش نداری ات؟
ات:راستش......من نمیدونم
من خیلی وقته دیگه از احساسات و حال خودم خبر ندارم😅(عه من)
چیم:به نظرم یه حسایی بهش داریاااااا
ات:اینطور به نظرت میاد؟
چیم:آره
جوری که نگاش میکنی
جوری که باهاش حرف میزنی
جوری که وقتی میبینیش لبخند میزنی
به نظرم تو هم یه حسایی داری
ات:اینطور نیست😑😔🤔
چیم:هرچی تو بگی
به هر حال تو بهتر میدونی
بیا به کوک نگیم راجع به این حرف زدیم
احتمالا عصبی بشه
بگو راجع به من ازم پرسیدی
نویسنده ویو
اون شب مراسم به خوبی و خوشی تموم شد
کوک تو راه برگشت از ات پرسید
کوک:با جیمین راجع به چی حرف میزدید؟
ات:اممم چیز خاصی نبود راجع به خودش ازش میپرسیدم😔
کوک:پس چرا ناراحتی؟
ات:یاد یه چیزی افتادم فقط همین
کوک:میگم......
میتونی فردا نری سرکار؟یا دیرتر بری؟
ات:چطور مگه؟
کوک:میخوام ببرمت شهربازی
ات:شهر بازی؟مگه ما بچه ایم؟😅
کوک:مگه فقط بچه ها میرن شهربازی؟
ات:آخه این وقت شب؟باز هست؟
کوک:البته
که کوک دور زد و به سمت شهربازی حرکت کرد
کلی خوش گذروندن
نه فقط اون شب
بلکه فردای اون روز هم با هن وقت گذروندن
اما ایا اینا کافی بود که باعث بشه ات به احساساتش پی ببره؟
معلوم نیست
یه هفته ای گذشت و اونا هر روز باهم وقت میگذروندن
حالا خیلی نزدیک تر بودن بهم
ات یه شب میخواست به کوک زنگ بزنه که بهش جیزی بگه
اما این تماس تلفنی.....
اتفاقاتی رو با خودش به همراه داشت
اما چه اتفاقی افتاد؟
منتظر پاتر بعد باشید
برو تو کامنتا اونجا چیزی گذاشتم
پارت بعدو فردا میزارم
۷.۵k
۱۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.