اربابمن
#ارباب-من
part: ۳۳ ( پارت آخر )
دریا رو نگاه میکرد و یاد ات میوفتاد
که یهو دید ..........
ات روی یکی از نیمکت های پارک نشسته و داره به دریا نگاه میکنه
رفت و کنارش نشست
ات به کنارش نگاه کرد و دید که کوک کنارشه ، خیلی تعجب کرده بود
ات : تو ، تو اینجا چیکار میکنی ؟؟
کوک : اومده بودم دنبالت
ات : مگه اینکه کجام برات مهمه ؟؟ من جز یه خدمتکار برای تو چیزی بیشتر میستم
کوک : چرا داری خودتو از دیدگاه من قضاوت میکنی ؟؟ چرا داری جواب خودتو میدی ، تو برای من خیلی هم مهمی
ات : اگه برات مهم بودم ، نمیزاشتی اون حرفارو بهم بزنن نمیزاشتی که از اونجا بیرونم کنننن نمیزاشتی ( با داد )
که کوک انگشت اشارشو میزاره روی لب های ات
و میگه :
کوک : تو یه چیزی فراتر از خدمتکار برام بودی
تو الان شدی ، شدی
ات : چی شدم ؟
کوک : ات ، تو الان شدی ، تموم دلیل زندگیم و وجودم ، مقصر من نیستم که اون حرف هارو زد مقصر اونان ، من نمیخواستم ناراحت شی
ات : برو ، دروغ نگو داری پاچه خواری میکنی
کوک : عاااا ، چرا باید دروغ بگم ؟
کوک دستای کوچولو ات رو میگیره و توی چشماش زل میزنه
کوک : ات ، من میخوام اگه فردایی وجود داشته باشه ، اون رو با تو بسازمش ، من عاشقتم ات
ات که از این حرفای کوک تعجب کرده بود ، بلخره فهمیده بود که احساساتش یه طرفه نیست خوشحال بود
یعنی حرفای اون خانوادش باعث شده بود که شما دوتا به هم برسین
اشک توی چشمات حلقه زده بود
فهمیده بودی که احساساتت درسته
ات : من.. میخ......
ات خواست حرف بزنه که کوک با بو//سه ای که روی لباش کاشت
اون حرف رو متوقف کرد
ات از اینکه فهمیده بود کوک دوسش داره دیگه نمیترسید از احساساتش
و اون هم باهاش همراهی کرد
و اون شب پر احساسات و حرفایی بود که داشتن برای سال های پیش جبران میکردند
اون شب انگاری که ساعت وایساده بود و زمان نمیگذشت
داستان احساسات یه طرفه ی ات به پایان رسیده بود و بلخره تونست کوک رو بدست بیاره
《 پایان 》
نویسنده : kim lora
چنلمونه توت فرنگیم :https://wisgoon.com/kookjbcusbak
part: ۳۳ ( پارت آخر )
دریا رو نگاه میکرد و یاد ات میوفتاد
که یهو دید ..........
ات روی یکی از نیمکت های پارک نشسته و داره به دریا نگاه میکنه
رفت و کنارش نشست
ات به کنارش نگاه کرد و دید که کوک کنارشه ، خیلی تعجب کرده بود
ات : تو ، تو اینجا چیکار میکنی ؟؟
کوک : اومده بودم دنبالت
ات : مگه اینکه کجام برات مهمه ؟؟ من جز یه خدمتکار برای تو چیزی بیشتر میستم
کوک : چرا داری خودتو از دیدگاه من قضاوت میکنی ؟؟ چرا داری جواب خودتو میدی ، تو برای من خیلی هم مهمی
ات : اگه برات مهم بودم ، نمیزاشتی اون حرفارو بهم بزنن نمیزاشتی که از اونجا بیرونم کنننن نمیزاشتی ( با داد )
که کوک انگشت اشارشو میزاره روی لب های ات
و میگه :
کوک : تو یه چیزی فراتر از خدمتکار برام بودی
تو الان شدی ، شدی
ات : چی شدم ؟
کوک : ات ، تو الان شدی ، تموم دلیل زندگیم و وجودم ، مقصر من نیستم که اون حرف هارو زد مقصر اونان ، من نمیخواستم ناراحت شی
ات : برو ، دروغ نگو داری پاچه خواری میکنی
کوک : عاااا ، چرا باید دروغ بگم ؟
کوک دستای کوچولو ات رو میگیره و توی چشماش زل میزنه
کوک : ات ، من میخوام اگه فردایی وجود داشته باشه ، اون رو با تو بسازمش ، من عاشقتم ات
ات که از این حرفای کوک تعجب کرده بود ، بلخره فهمیده بود که احساساتش یه طرفه نیست خوشحال بود
یعنی حرفای اون خانوادش باعث شده بود که شما دوتا به هم برسین
اشک توی چشمات حلقه زده بود
فهمیده بودی که احساساتت درسته
ات : من.. میخ......
ات خواست حرف بزنه که کوک با بو//سه ای که روی لباش کاشت
اون حرف رو متوقف کرد
ات از اینکه فهمیده بود کوک دوسش داره دیگه نمیترسید از احساساتش
و اون هم باهاش همراهی کرد
و اون شب پر احساسات و حرفایی بود که داشتن برای سال های پیش جبران میکردند
اون شب انگاری که ساعت وایساده بود و زمان نمیگذشت
داستان احساسات یه طرفه ی ات به پایان رسیده بود و بلخره تونست کوک رو بدست بیاره
《 پایان 》
نویسنده : kim lora
چنلمونه توت فرنگیم :https://wisgoon.com/kookjbcusbak
- ۱۰.۱k
- ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط