پارت224
#پارت224
با اوردن اسم احتشام اخمی کردم اخه من چه کمکی میتونم بهش بکنم!
مهسا: من اصلا بلد نیستم کاری انجام بدم، اصلا نمیدونم چی بگم. من... من تا حالا تو هیچ جلسه ایی شرکت نکردم نمیدونم!
غریبی:،تو اوکی رو بده من همه چی رو بهت میگم!
ناخداگاه سرمو به نشونه مثبت تکون دادم لبخندی زد و دستاشو بهم کوبید :
ایول!
برگه ها رو برداشتم با قدمای محکم سمت سالنی رفتم که جلسه برگذار میشد راستش استرس تمام وجودمو گرفته بود!
اما سعی کردم که به خودم مسلط باشم!
با رسیدن به سالن، جلو در بزرگ سفید رنگ وایستادم نفسمو پر صدا بیرون دادم
لب زدم: تو میتونی مهسا تو میتونی!
دستمو رو دستگیره گذاشتم و با دستای لرزون دستگیره رو پایین کشیدم و در سالن باز کردم وارد شدم...
سرمو بلند کردم همه دور میز مستطیل شکلی نشسته بودن و سرشون با چند تا برگه گرم کرده بودند!
هنوز متوجه حضور من نشده بود ناگفته نماند چندتا از مدیرعامل های شرکت هم باهام اومده بودند...
کامل وارد سالن شدم و اولین قدم سمت میز برداشتم که با صدای کفشام همه نگاه ها سمتم چرخرید
همه متعجب بهم نگاه میکردند، حق هم دارند همه منتظر آرش بودند! ولی منو به جاش دیدن...
صندلی رو عقب کشیدم نشستم، آقای امیری و آقای کیانی هم این طرف و اون طرف!
یکی از مردایی که تقربیا مسن بود نگاه هیزشو بهم دوخت و با پوزخند گفت:
همه منتظر آرش بودیم ولی به جاش یه فرشته اومد...
اخمی کردم که امیری گفت: اقای احتشام مشکلی داشتند نتونستند بیان و به جاش خانوم راد جلسه رو برگذار میکنند!
مرده ابرویی بالا انداخت و هیچی نگفت... تک سرفه ایی کردم و...
با اوردن اسم احتشام اخمی کردم اخه من چه کمکی میتونم بهش بکنم!
مهسا: من اصلا بلد نیستم کاری انجام بدم، اصلا نمیدونم چی بگم. من... من تا حالا تو هیچ جلسه ایی شرکت نکردم نمیدونم!
غریبی:،تو اوکی رو بده من همه چی رو بهت میگم!
ناخداگاه سرمو به نشونه مثبت تکون دادم لبخندی زد و دستاشو بهم کوبید :
ایول!
برگه ها رو برداشتم با قدمای محکم سمت سالنی رفتم که جلسه برگذار میشد راستش استرس تمام وجودمو گرفته بود!
اما سعی کردم که به خودم مسلط باشم!
با رسیدن به سالن، جلو در بزرگ سفید رنگ وایستادم نفسمو پر صدا بیرون دادم
لب زدم: تو میتونی مهسا تو میتونی!
دستمو رو دستگیره گذاشتم و با دستای لرزون دستگیره رو پایین کشیدم و در سالن باز کردم وارد شدم...
سرمو بلند کردم همه دور میز مستطیل شکلی نشسته بودن و سرشون با چند تا برگه گرم کرده بودند!
هنوز متوجه حضور من نشده بود ناگفته نماند چندتا از مدیرعامل های شرکت هم باهام اومده بودند...
کامل وارد سالن شدم و اولین قدم سمت میز برداشتم که با صدای کفشام همه نگاه ها سمتم چرخرید
همه متعجب بهم نگاه میکردند، حق هم دارند همه منتظر آرش بودند! ولی منو به جاش دیدن...
صندلی رو عقب کشیدم نشستم، آقای امیری و آقای کیانی هم این طرف و اون طرف!
یکی از مردایی که تقربیا مسن بود نگاه هیزشو بهم دوخت و با پوزخند گفت:
همه منتظر آرش بودیم ولی به جاش یه فرشته اومد...
اخمی کردم که امیری گفت: اقای احتشام مشکلی داشتند نتونستند بیان و به جاش خانوم راد جلسه رو برگذار میکنند!
مرده ابرویی بالا انداخت و هیچی نگفت... تک سرفه ایی کردم و...
۳.۹k
۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.