part
part36
متین:
بدون نیکا انگاز چیزی معنا نداشت
من مقصرم که نیکا مرد
من مقصرم که دیگه نیکا نیست
من من عوضی اگه من نبودم الان داشت زندگیشو میکرد
رفتم سمت خونه
درو باز کردم واردش شدم
مهگل-سلام خوش اومدی
متین-سلام ممنون
مهگل-متین
متین-بله
مهگل-بابات زنگ زده بود
متین-خوب
مهگل-عصبانی بود گفت فکر میکنه این ازدواج سوریه
گفت باید بچه دار بشیم(بابغض)
متین-نگران نباش یکاریش میکنیم
مهگل-متین خواهش میکنم یکاری کن این بازیه کثیف تموم شه
این بازی کمترین ضرری که زد این بود که نیکارو ازت گرفت
خواهش میکنم درستش کنه
متین-نگران نباش
مهگل-هوم شام میخوری؟
متین-نه میل ندارم
مهگل-میدونم سخته ولی مطمعن باش نیکاهم نمیخواد تو اینطوری خودتو اذیت کنی ا لباساتو عوض کنی شام امادش
متین-ممنون
علی:
حالم اصلا خوب نبود تنها کاری که تونستم بکنم این بود که برم استدیو
نشستم یجا گیتارمو برداشتم
شروع بنوشتن هرچی که اذیتم میکرد کردم
دلم گرفته خسته شدم
خالیه مشتم....
و بد خوندمش الان تنها چیزی که ارومم میکرد خوندن بود
تارا:
وارد بیمارستان شدم با دکتر ...تماس گرفتم
تارا-الو سلام من بیمارستانم کجا باید بیام
دکتر-بیایید طبقه5 اتاق مدریت لطفا
تارا-بله الان بیام
وارد اتاق شدم نمی دونم چرا احساس بدی داشتم
نشستم
تارا-سلام
دکتر-سلام خانم رحیمی
راستش قصدمون از مزاحمت اطلاع یه خبر مهم بود
خانم رحیمی شما .....
هه بمونید تو خماری
#علی_یاسینی
#زخم_بازمن
#رمان
متین:
بدون نیکا انگاز چیزی معنا نداشت
من مقصرم که نیکا مرد
من مقصرم که دیگه نیکا نیست
من من عوضی اگه من نبودم الان داشت زندگیشو میکرد
رفتم سمت خونه
درو باز کردم واردش شدم
مهگل-سلام خوش اومدی
متین-سلام ممنون
مهگل-متین
متین-بله
مهگل-بابات زنگ زده بود
متین-خوب
مهگل-عصبانی بود گفت فکر میکنه این ازدواج سوریه
گفت باید بچه دار بشیم(بابغض)
متین-نگران نباش یکاریش میکنیم
مهگل-متین خواهش میکنم یکاری کن این بازیه کثیف تموم شه
این بازی کمترین ضرری که زد این بود که نیکارو ازت گرفت
خواهش میکنم درستش کنه
متین-نگران نباش
مهگل-هوم شام میخوری؟
متین-نه میل ندارم
مهگل-میدونم سخته ولی مطمعن باش نیکاهم نمیخواد تو اینطوری خودتو اذیت کنی ا لباساتو عوض کنی شام امادش
متین-ممنون
علی:
حالم اصلا خوب نبود تنها کاری که تونستم بکنم این بود که برم استدیو
نشستم یجا گیتارمو برداشتم
شروع بنوشتن هرچی که اذیتم میکرد کردم
دلم گرفته خسته شدم
خالیه مشتم....
و بد خوندمش الان تنها چیزی که ارومم میکرد خوندن بود
تارا:
وارد بیمارستان شدم با دکتر ...تماس گرفتم
تارا-الو سلام من بیمارستانم کجا باید بیام
دکتر-بیایید طبقه5 اتاق مدریت لطفا
تارا-بله الان بیام
وارد اتاق شدم نمی دونم چرا احساس بدی داشتم
نشستم
تارا-سلام
دکتر-سلام خانم رحیمی
راستش قصدمون از مزاحمت اطلاع یه خبر مهم بود
خانم رحیمی شما .....
هه بمونید تو خماری
#علی_یاسینی
#زخم_بازمن
#رمان
- ۲.۴k
- ۲۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط