🍷پارت120🍷
🍷پارت120🍷
"میسو"
_ولی من نمیزارم با اون درگیر شی
نیشخند زدم
+چرا اونوقت؟
چیزی نگفت و با همون اخمش برگشت اه اه لوس مغرور
با یاد اوری سوالم برگشتم طرفش
+کوک منو نگاه
اروم برگشت و نگام کرد
+راجب شخصیتات...
کنجکاو نگام کرد
+جطور کسی شک نمیکنه که تو نیستی سر جات یا مثلا گواهینامه و شناسنامه و اینا
_هیچ کدوم از شخصیتام خانواده ای یا فامیلی ندارن و نیازی هم به اونایی که گفتی ندارن
ابروهام پرید بالا
+هیچکدوم فامیل یا خانواده ای ندارن؟
_اره
+یعنی...
_ممکنه اون همشونو کشته باشه
دستامو مشت کردم
+پس کلا باهاشون درگیری داشت
_مثل اینکه اینطوره
وای من چه ادم بیشعوری رو دیدم؟
هری هم مثله اونه یعنی؟ شارلوت و هلن چی؟
_حالا من ازت سوال دارم
به ادما خیره شدم
+چی؟
فهمیدم خیره شده بهم
_حافظت چطور برگشت؟
چشمامو گرد کردمو بالارو نگاه کردم
+چرا میخوای بدونی؟
_همینطوری
+خوبببب
نگاش کردم
+اون روز...
پوکر بود
+وقتی جونگ کوک بهم حمله کرد اون صحنه منو یاد روزی انداخت که...
به لباسم چنگ زدم و سرمو انداختم پایین
+وقتی که بابام منو میزد
بغضمو قورت دادم و هردومون تو سکوت بودیم بعد چند لحظه به حرف اومد
_م.. متاسفم
با دهن باز سرمو اوردم بالا و نگاش کردم
اون الان معذرت خواهی کرد؟!
نمیدونستم چی بگم
+تقصیر...تو نیست
سرشو تکون داد و هیچی نگفت
یهو بلند شد و دستمو گرفت
_دیگه بریم
......
خونه که رفتیم یه جیز سرسری درست کردم که بخوریم قرصم بهش دادم و خوشحال شدم که دومین شبم خوش گذشت موفق شدم
من مراقبتم کوک
......
از پنجره به بیرون زل زده بودم ساعت پنج صبح بودو من هنوز نخوابیده بودم ذهنم درگیر بود
کی این کابوس تموم میشه؟
با صدا خوردن پنجره با ترس نگاش کردم
که یه چیزی افتاد داخل ، جلو دهنمو نگه داشتمو رفتم سمتش از پنجره به بیرون نگاه کردم هیچی نبود
اون چیزو برداشتم که فهنیدم یه موبایل کوچیکه با خاموش روشن شدنش دیدم پیامی اومده بازش کردم
«کارتو داری عالی انجام میدی از این به بعد هرچی شد از طریق پیامک بهم بگو و در ضمن نزار کوک بفهمه»
با حرص گوشیو تو دستم فشار دادم مردک عوضی چرا دست از سرمون برنمیداری
براش تایپ کردم
«خیالتون راحت حواسم هست»
براش ارسال کردم
میل شدیدی به خفه کردنش داشتم
.......
"جونگ کوک"
با احساس گیجی از خواب بیدار شدبعد چندبار پلک زدن بهتر شد
از روی تخت بلند شد و رفت بیرون
با احساس بوی خوبی که میومد سمت اشپزخونه رفت
با دیدن میسو که پشت بهش بود و داشت چیزی درست میکرد لبخند محوی زد
جلو رفت و دستشو دور میسو انداخت و سمت خودش کشید میسو جاخورد و از ترس تکونی خورد ، کوک طوری که لبخندش عمیق تر شده بود سرشو رو شونه میسو گذاشت
نفهمید با این کارش چطوری قلب میسو رو به بازی گرفت...
خمااری وحشتنااک😐😂😜💖💜💗
"میسو"
_ولی من نمیزارم با اون درگیر شی
نیشخند زدم
+چرا اونوقت؟
چیزی نگفت و با همون اخمش برگشت اه اه لوس مغرور
با یاد اوری سوالم برگشتم طرفش
+کوک منو نگاه
اروم برگشت و نگام کرد
+راجب شخصیتات...
کنجکاو نگام کرد
+جطور کسی شک نمیکنه که تو نیستی سر جات یا مثلا گواهینامه و شناسنامه و اینا
_هیچ کدوم از شخصیتام خانواده ای یا فامیلی ندارن و نیازی هم به اونایی که گفتی ندارن
ابروهام پرید بالا
+هیچکدوم فامیل یا خانواده ای ندارن؟
_اره
+یعنی...
_ممکنه اون همشونو کشته باشه
دستامو مشت کردم
+پس کلا باهاشون درگیری داشت
_مثل اینکه اینطوره
وای من چه ادم بیشعوری رو دیدم؟
هری هم مثله اونه یعنی؟ شارلوت و هلن چی؟
_حالا من ازت سوال دارم
به ادما خیره شدم
+چی؟
فهمیدم خیره شده بهم
_حافظت چطور برگشت؟
چشمامو گرد کردمو بالارو نگاه کردم
+چرا میخوای بدونی؟
_همینطوری
+خوبببب
نگاش کردم
+اون روز...
پوکر بود
+وقتی جونگ کوک بهم حمله کرد اون صحنه منو یاد روزی انداخت که...
به لباسم چنگ زدم و سرمو انداختم پایین
+وقتی که بابام منو میزد
بغضمو قورت دادم و هردومون تو سکوت بودیم بعد چند لحظه به حرف اومد
_م.. متاسفم
با دهن باز سرمو اوردم بالا و نگاش کردم
اون الان معذرت خواهی کرد؟!
نمیدونستم چی بگم
+تقصیر...تو نیست
سرشو تکون داد و هیچی نگفت
یهو بلند شد و دستمو گرفت
_دیگه بریم
......
خونه که رفتیم یه جیز سرسری درست کردم که بخوریم قرصم بهش دادم و خوشحال شدم که دومین شبم خوش گذشت موفق شدم
من مراقبتم کوک
......
از پنجره به بیرون زل زده بودم ساعت پنج صبح بودو من هنوز نخوابیده بودم ذهنم درگیر بود
کی این کابوس تموم میشه؟
با صدا خوردن پنجره با ترس نگاش کردم
که یه چیزی افتاد داخل ، جلو دهنمو نگه داشتمو رفتم سمتش از پنجره به بیرون نگاه کردم هیچی نبود
اون چیزو برداشتم که فهنیدم یه موبایل کوچیکه با خاموش روشن شدنش دیدم پیامی اومده بازش کردم
«کارتو داری عالی انجام میدی از این به بعد هرچی شد از طریق پیامک بهم بگو و در ضمن نزار کوک بفهمه»
با حرص گوشیو تو دستم فشار دادم مردک عوضی چرا دست از سرمون برنمیداری
براش تایپ کردم
«خیالتون راحت حواسم هست»
براش ارسال کردم
میل شدیدی به خفه کردنش داشتم
.......
"جونگ کوک"
با احساس گیجی از خواب بیدار شدبعد چندبار پلک زدن بهتر شد
از روی تخت بلند شد و رفت بیرون
با احساس بوی خوبی که میومد سمت اشپزخونه رفت
با دیدن میسو که پشت بهش بود و داشت چیزی درست میکرد لبخند محوی زد
جلو رفت و دستشو دور میسو انداخت و سمت خودش کشید میسو جاخورد و از ترس تکونی خورد ، کوک طوری که لبخندش عمیق تر شده بود سرشو رو شونه میسو گذاشت
نفهمید با این کارش چطوری قلب میسو رو به بازی گرفت...
خمااری وحشتنااک😐😂😜💖💜💗
۸۰.۷k
۰۶ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.