چهار پارتی درخواستی( تهیونگ ) 2
چهار پارتی درخواستی( تهیونگ ) 2
منم رفتم جلو تر که تابلوی نقاشی جنگ جهانی اول توجهم رو جلب کرد محو نگاهش بودم که با صدای دست زدن مردم به خودم اومدم پشتمو نگاه کردم که یه عاقای قد بلند با کت شلوار و عینک افتابی با چهار تا بادیگارد دورش داره از بله ها میاد پایین و مردم پایین پله ها دارن براش دست و جیغ میزنن اون وسط مانا اومد پیشم و با جیغ و داد گفت }
÷ اوناهاس خودشه اون کیم تهیونگه ( و مانا خر ذوق میشود 😂 )
{ غرورم نمیزاشت برم و اونو ببینم نمیدونم چرا ولی انگار ازش بدم میومد بی توجه و بی اهمیت برگشتم و به دوباره به تابلوی نقاشی خیره شدم
بعد از چند دقیقه که مردم سر گرم دیدن تابلو ها و اجسام و مجسمه های گالری شده بودن یکی از پشت در گوشم چیزی گفت }
_ دیدن تابلوی جنگ از دور لذت بخش تره خانم
{ برگشتم که دیدم همون یارویی بود که مانا ازش حرف میزد }
+ عام بله... درسته ... اما من راحت ترم اگه از نزدیک به اونا نگاه کنم چون میتونم نکات ریزشو بهتر پیدا کنم { نمیخاستم فک کنه من کشته مردشم }
_ عم خانم زیبا به من افتخار میدین که با هم قهوه بخوریم؟
{ همینم مونده بود... چرا من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ حالا چی جواب بدم .. }
+ ع... عام.. بله ممنون میشم
{ خاکککک حالا اشکالی هم که نداره بچ فاک به زندگی...
رفتیم طبقه پنجم گالری که طبقه یکی مونده به اخر بود و رستوران اونجا بود
روی یکی از میزا نشستیم و اون برای هر دومون قهوه سفارش داد }
_ خب یه کم از خودت بگو فکر کنم به اثار هنری علاقه داری نه؟
+ اره خب درسته توجهمو جلب میکنن و واقعا وقتی بهشون نگاه میکنم انگار اونجا حضور دارم
{ من چرا دارم اینا رو بهش میگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟ }
_ خیلی هم عالی شغلت چیه؟
+ مدیر عامل کاراموزایع تازه وارد
_ خوبه منم...
+ من همه چیز رو درباره شما میدونم جناب
_ عا جدی؟ چقد خوب
.
.
( بعد از خوردن قهوه )
منم رفتم جلو تر که تابلوی نقاشی جنگ جهانی اول توجهم رو جلب کرد محو نگاهش بودم که با صدای دست زدن مردم به خودم اومدم پشتمو نگاه کردم که یه عاقای قد بلند با کت شلوار و عینک افتابی با چهار تا بادیگارد دورش داره از بله ها میاد پایین و مردم پایین پله ها دارن براش دست و جیغ میزنن اون وسط مانا اومد پیشم و با جیغ و داد گفت }
÷ اوناهاس خودشه اون کیم تهیونگه ( و مانا خر ذوق میشود 😂 )
{ غرورم نمیزاشت برم و اونو ببینم نمیدونم چرا ولی انگار ازش بدم میومد بی توجه و بی اهمیت برگشتم و به دوباره به تابلوی نقاشی خیره شدم
بعد از چند دقیقه که مردم سر گرم دیدن تابلو ها و اجسام و مجسمه های گالری شده بودن یکی از پشت در گوشم چیزی گفت }
_ دیدن تابلوی جنگ از دور لذت بخش تره خانم
{ برگشتم که دیدم همون یارویی بود که مانا ازش حرف میزد }
+ عام بله... درسته ... اما من راحت ترم اگه از نزدیک به اونا نگاه کنم چون میتونم نکات ریزشو بهتر پیدا کنم { نمیخاستم فک کنه من کشته مردشم }
_ عم خانم زیبا به من افتخار میدین که با هم قهوه بخوریم؟
{ همینم مونده بود... چرا من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ حالا چی جواب بدم .. }
+ ع... عام.. بله ممنون میشم
{ خاکککک حالا اشکالی هم که نداره بچ فاک به زندگی...
رفتیم طبقه پنجم گالری که طبقه یکی مونده به اخر بود و رستوران اونجا بود
روی یکی از میزا نشستیم و اون برای هر دومون قهوه سفارش داد }
_ خب یه کم از خودت بگو فکر کنم به اثار هنری علاقه داری نه؟
+ اره خب درسته توجهمو جلب میکنن و واقعا وقتی بهشون نگاه میکنم انگار اونجا حضور دارم
{ من چرا دارم اینا رو بهش میگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟ }
_ خیلی هم عالی شغلت چیه؟
+ مدیر عامل کاراموزایع تازه وارد
_ خوبه منم...
+ من همه چیز رو درباره شما میدونم جناب
_ عا جدی؟ چقد خوب
.
.
( بعد از خوردن قهوه )
۲۲.۰k
۰۱ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.