معجزه من
معجزه من
پارت ۳۱
امیرعلی: من میخواستم فردا باهاتون قرار بزارم ولی دلم طاقت نیورد شما منو نمشناسید ولی من شمارو میشناسم
النا:از کجا؟
امیرعلی: از دور وقتی میومدین اینجا نگاتون میکردم عمه ام خیلی ازتون تعریف میکرد و میکنه
النا:اها عمتو یک چند باری درموردتون گفته بود ولی خب ندیدمتون
امیرعلی: من میرم سریع اصل مطلب،من ازتون خوشم امده قصدم ازدواج نه چیز دیگ،ببخشید رک گفتم
النا: نه خواهش میکنم برعکس من از ادم هایی ک رک صحبت میکنن خوشم میاد به نظر من اونا خیلی بااعتماد به نفسم
امیرعلی: خوشحالم که این اول کاری نظرتون جلب کردم
با امیرعلی کلی صحبت کردیم پسر خوبی بود منو رسوند خونمون تو اتاقم دراز کشیدم،نمدونم ولی حرف هایی پسره خیلی به دلم نشسته بود ولی خب این دل بی صاحب موندم پیش رامتین بود دلم براش خیلی تنگ شده بود ولی خب میترسیدم ک اگه امد زن بچه داشته باشه چی تو همین فکر ها بودم ک امیرعلی بهم پیام داد
امیرعلی: امروز چطور بود؟ بهت خوش گذشت
النا: اره خوب بود خیلی خوش گذشت؟شما چی
امیرعلی:من اگه با شما باشم همیشه بهم خوش میگذره
النا: اقا امیرعلی یک چیزی بگم؟
امیرعلی:جانم
النا: باید بهم وقت بدین ک فکر کنم بیخشید
امیرعلی:اشکال نداره
دیگ جوابشو ندادم خوابیدم،صبح بیدار شدم حس خوبی داشتم به طرف خونه مهگل رفتم،در زدم ک دیدم مهگل با خوشحالی پرید تو بغلم
مهگل: حدس بزن چیشده؟
النا:چیشده؟
پارت ۳۱
امیرعلی: من میخواستم فردا باهاتون قرار بزارم ولی دلم طاقت نیورد شما منو نمشناسید ولی من شمارو میشناسم
النا:از کجا؟
امیرعلی: از دور وقتی میومدین اینجا نگاتون میکردم عمه ام خیلی ازتون تعریف میکرد و میکنه
النا:اها عمتو یک چند باری درموردتون گفته بود ولی خب ندیدمتون
امیرعلی: من میرم سریع اصل مطلب،من ازتون خوشم امده قصدم ازدواج نه چیز دیگ،ببخشید رک گفتم
النا: نه خواهش میکنم برعکس من از ادم هایی ک رک صحبت میکنن خوشم میاد به نظر من اونا خیلی بااعتماد به نفسم
امیرعلی: خوشحالم که این اول کاری نظرتون جلب کردم
با امیرعلی کلی صحبت کردیم پسر خوبی بود منو رسوند خونمون تو اتاقم دراز کشیدم،نمدونم ولی حرف هایی پسره خیلی به دلم نشسته بود ولی خب این دل بی صاحب موندم پیش رامتین بود دلم براش خیلی تنگ شده بود ولی خب میترسیدم ک اگه امد زن بچه داشته باشه چی تو همین فکر ها بودم ک امیرعلی بهم پیام داد
امیرعلی: امروز چطور بود؟ بهت خوش گذشت
النا: اره خوب بود خیلی خوش گذشت؟شما چی
امیرعلی:من اگه با شما باشم همیشه بهم خوش میگذره
النا: اقا امیرعلی یک چیزی بگم؟
امیرعلی:جانم
النا: باید بهم وقت بدین ک فکر کنم بیخشید
امیرعلی:اشکال نداره
دیگ جوابشو ندادم خوابیدم،صبح بیدار شدم حس خوبی داشتم به طرف خونه مهگل رفتم،در زدم ک دیدم مهگل با خوشحالی پرید تو بغلم
مهگل: حدس بزن چیشده؟
النا:چیشده؟
۵.۹k
۰۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.