پارت155
#پارت155
غریبی دستشو رو قلبش گذاشته بود و نفس نفس زنان گفت:
آقای احتشام یکی از کارمندای بخش دوخت لباس حالش بد شده!
به سرعت از جام بلند شدم و به همراه کیوان و کتی از اتاق بیرون اومدیم...
(حامد)
شقایق: حامد اون لباسه خوشگله؟
رد نگاهشو گرفتم رسیدم به لباسی که بی اندازه آشنا، چشمامو ریز کردم با یادآوری مهسا اخمام تو هم کشیده بود.
این همون لباسی بود که مهسا انتخاب کرده بود ولی من نذاشتم بخره، از گوشه چشم به فرشنده نگاه کردم که چشماشو ریز کرده بود و به من و شقایق نگاه میکرد.
رو به شقایق گفتم: نه یه جوریه! یه چیز دیگه انتخاب کن...!
پاشو به زمین کوبید: حامد جونمم، من فقط اونو میخوام بدجور چشمو گرفته!
نگاهی به شقایق انداختم و با مهسا مقایسه ش کردم. حس میکردم این لباس به شقایق نمیاد! یا شاید چون قبلا تو تن مهسا دیدمش این حس رو دارم.
سرمو تکون دادم: باشه!
دستاشو بهم کوبید و رو به فروشنده گفت که لباس رو براش بیارند... لباس رو از فروشنده گرفت ذوق زده وارد اتاق پرو شد!
فروشنده ارنجشو رو میز شیشه ایی گذاشت چشماشو ریز کرد:
من شما رو کجا دیدم آقا؟!
هوف نباید این مغازه میومدیم.
شونه ایی بالا انداختم: نمیدونم!
با صدای شقایق. رفتم به سمت اتاق و در رو باز کردم
پشتش به من بود و زیپ لباس باز بود.
شقایق: حامد میشه زیپ لباس رو ببندی؟!
بدون هیچ حرفی وارد اتاق شدم و در رو بستم، زیپ رو بالا کشیدم.
برگشت سمتم دستشو به کمرش زد با لوندی گفت: چطورم؟!
نگاهی بهش انداختم بد نبود بهش میومد و تو تن مهسا یه چیز دیگه بود، سرمو تکون که دادم که فکر مهسا از سرم بپره.
حامد: خوبه!
با اخم گفت: مطمئنی؟! قیافت اینو نشون نمیده! چیزی شده؟!
سرمو به نشونه تکون دادم. بیخیال چرخی دور خودش زد و گفت:
وای برای مراسم عقدمون عالیه مگه نه؟!
حامد: اهوم!
فاصله بینمونو پر کرد دستش رو سینم گذاشت تو چشمام زل زد، لب زد:
باورم نمیشه تا چند وقته دیگه اسمم میره تو شناسنامه ت!
دستمو دور کمرش حلقه کردم سرمو پایین بردم لای گوشش گفتم: بهتره باور کنی!
بعد از تموم شدن حرفم گازی از لای گوشش گرفتم.
سرمو عقب کشیدم، اخمی کردو دستشو بالای گوشش گذاشت:
وحشی!
خندیدم: فعلا مونده تا وحشی بازی اصلی!
چشمکی زدم و از اتاق بیرون اومدم
وسایل رو تخت گذاشتم، دستشو به کمرش زد متفکر کرد:
حس میکنم یه چیزی رو فراموش کردیم!
سری تکون دادم : چی رو مثلا؟!
شونه ایی به معنی ندونستن بالا انداخت:
خو نمیدونم ولی اینطور حس میکنم!
باشه ایی زیر لب گفتم، راه افتادم سمت در که از پشت بغلم کرد و دستش و دورم حلقه کرد!
شقایق: نرو حامد!
پوفی کشیدم:نمیشه باید برم، فعلا خوب نیست که تنها تو یه خونه بمونیم!
دستاش رو از دور کمرم باز کرد چرخید و رو به روم قرار گرفت. نگاهشو تو چشمام دوخت:
ولی من و تو به هم محرمیم!
چشمامو ریز کردم : که چی بشه؟
کلافه گفت: خب یعنی لازم نیست تا زمان عقد رسمی از هم دور باشیم و الان هم میتونیم همو تکمیل کنیم!
اخمام تو هم کشیده شد: نمیشه! نمیخوام بهت دست بزنم تا شب عروسیمون.
سرش رو سینه م گذاشت: اما من میخوام! تو الان شوهر منی و باید باهم باشیم...!
سرشو بلند و کرد بهم نگاه کرد، راستش خودمم میخواستم ولی الان وقتش نبود نمیخواستم تا وقتی که اسمش تو شناسنامه م نرفته بهش دست بزنم ولی انگار...
با گرمی چیزی رو لبام از فکر بیرون اومدم ...
(مهسا)
از شرکت بیرون اومدم دستمو جلو یه تاکسی بلند کردم بعد از گفتن آدرس سوار ماشین شدم و دستامو بغل کردم.
اولایل آبان بودیم و کم کم داشت هوا رو به سردی میرفت، وای که من چقدر این هوا دوست دارم!
با صدای زنگ موبایلم نگاه مو از بیرون گرفتم گوشی مو از تو جیب مانتوم در آوردم با دیدن شماره حسام اخمی کردم و تماس رو برقرار کردم.
مهسا: بله؟
حسام: کجایی عروسکم؟!
حرصی چشمامو رو هم گذاشتم: دارم میرم خونه!
حسام : نرو؟!
متعجب گفتم: چرا؟!
حسام: هیچ نگو فقط به آدرسی که میگم بیا.
گوشی رو قطع کردم... ناخداگاه ترس تموم وجودمو فرا گرفت...
غریبی دستشو رو قلبش گذاشته بود و نفس نفس زنان گفت:
آقای احتشام یکی از کارمندای بخش دوخت لباس حالش بد شده!
به سرعت از جام بلند شدم و به همراه کیوان و کتی از اتاق بیرون اومدیم...
(حامد)
شقایق: حامد اون لباسه خوشگله؟
رد نگاهشو گرفتم رسیدم به لباسی که بی اندازه آشنا، چشمامو ریز کردم با یادآوری مهسا اخمام تو هم کشیده بود.
این همون لباسی بود که مهسا انتخاب کرده بود ولی من نذاشتم بخره، از گوشه چشم به فرشنده نگاه کردم که چشماشو ریز کرده بود و به من و شقایق نگاه میکرد.
رو به شقایق گفتم: نه یه جوریه! یه چیز دیگه انتخاب کن...!
پاشو به زمین کوبید: حامد جونمم، من فقط اونو میخوام بدجور چشمو گرفته!
نگاهی به شقایق انداختم و با مهسا مقایسه ش کردم. حس میکردم این لباس به شقایق نمیاد! یا شاید چون قبلا تو تن مهسا دیدمش این حس رو دارم.
سرمو تکون دادم: باشه!
دستاشو بهم کوبید و رو به فروشنده گفت که لباس رو براش بیارند... لباس رو از فروشنده گرفت ذوق زده وارد اتاق پرو شد!
فروشنده ارنجشو رو میز شیشه ایی گذاشت چشماشو ریز کرد:
من شما رو کجا دیدم آقا؟!
هوف نباید این مغازه میومدیم.
شونه ایی بالا انداختم: نمیدونم!
با صدای شقایق. رفتم به سمت اتاق و در رو باز کردم
پشتش به من بود و زیپ لباس باز بود.
شقایق: حامد میشه زیپ لباس رو ببندی؟!
بدون هیچ حرفی وارد اتاق شدم و در رو بستم، زیپ رو بالا کشیدم.
برگشت سمتم دستشو به کمرش زد با لوندی گفت: چطورم؟!
نگاهی بهش انداختم بد نبود بهش میومد و تو تن مهسا یه چیز دیگه بود، سرمو تکون که دادم که فکر مهسا از سرم بپره.
حامد: خوبه!
با اخم گفت: مطمئنی؟! قیافت اینو نشون نمیده! چیزی شده؟!
سرمو به نشونه تکون دادم. بیخیال چرخی دور خودش زد و گفت:
وای برای مراسم عقدمون عالیه مگه نه؟!
حامد: اهوم!
فاصله بینمونو پر کرد دستش رو سینم گذاشت تو چشمام زل زد، لب زد:
باورم نمیشه تا چند وقته دیگه اسمم میره تو شناسنامه ت!
دستمو دور کمرش حلقه کردم سرمو پایین بردم لای گوشش گفتم: بهتره باور کنی!
بعد از تموم شدن حرفم گازی از لای گوشش گرفتم.
سرمو عقب کشیدم، اخمی کردو دستشو بالای گوشش گذاشت:
وحشی!
خندیدم: فعلا مونده تا وحشی بازی اصلی!
چشمکی زدم و از اتاق بیرون اومدم
وسایل رو تخت گذاشتم، دستشو به کمرش زد متفکر کرد:
حس میکنم یه چیزی رو فراموش کردیم!
سری تکون دادم : چی رو مثلا؟!
شونه ایی به معنی ندونستن بالا انداخت:
خو نمیدونم ولی اینطور حس میکنم!
باشه ایی زیر لب گفتم، راه افتادم سمت در که از پشت بغلم کرد و دستش و دورم حلقه کرد!
شقایق: نرو حامد!
پوفی کشیدم:نمیشه باید برم، فعلا خوب نیست که تنها تو یه خونه بمونیم!
دستاش رو از دور کمرم باز کرد چرخید و رو به روم قرار گرفت. نگاهشو تو چشمام دوخت:
ولی من و تو به هم محرمیم!
چشمامو ریز کردم : که چی بشه؟
کلافه گفت: خب یعنی لازم نیست تا زمان عقد رسمی از هم دور باشیم و الان هم میتونیم همو تکمیل کنیم!
اخمام تو هم کشیده شد: نمیشه! نمیخوام بهت دست بزنم تا شب عروسیمون.
سرش رو سینه م گذاشت: اما من میخوام! تو الان شوهر منی و باید باهم باشیم...!
سرشو بلند و کرد بهم نگاه کرد، راستش خودمم میخواستم ولی الان وقتش نبود نمیخواستم تا وقتی که اسمش تو شناسنامه م نرفته بهش دست بزنم ولی انگار...
با گرمی چیزی رو لبام از فکر بیرون اومدم ...
(مهسا)
از شرکت بیرون اومدم دستمو جلو یه تاکسی بلند کردم بعد از گفتن آدرس سوار ماشین شدم و دستامو بغل کردم.
اولایل آبان بودیم و کم کم داشت هوا رو به سردی میرفت، وای که من چقدر این هوا دوست دارم!
با صدای زنگ موبایلم نگاه مو از بیرون گرفتم گوشی مو از تو جیب مانتوم در آوردم با دیدن شماره حسام اخمی کردم و تماس رو برقرار کردم.
مهسا: بله؟
حسام: کجایی عروسکم؟!
حرصی چشمامو رو هم گذاشتم: دارم میرم خونه!
حسام : نرو؟!
متعجب گفتم: چرا؟!
حسام: هیچ نگو فقط به آدرسی که میگم بیا.
گوشی رو قطع کردم... ناخداگاه ترس تموم وجودمو فرا گرفت...
۹.۴k
۰۳ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.