"سه پارتی"
"سه پارتی"
وقتی بیماری پیسی داری و....🦕🥯پارت اخر:////
یونگی{با دستای لرزونم در رو باز کردم و وارد خونه شدم... با دیدن خونه تاریک نفس تو سینم حبس شد اما با صدای موزیک بی کلامی که از اتاق میومد خوشحال به سمت اتاق دویدم... وقتی وارد اتاق شدم با دیدن گوی موزیکال روی عسلی و اتاق خالی نا امید به در تکیه کردم که قطره اشکی از گوشه چشمم گونم رو خیس کرد...سرم رو به سمت تخت چرخوندم که با دیدن کاغذ ای که روی میز بود به طرفش یورش بردم.
«انیو...الان که داری اینو میخونی من نیستم و میدونم دلت میخواد خفم کنی... دلم نمیخواست با بودن با من مورد تمسخر قرار بگیری و دیگران اذیتت کنن پس رفتن بهترین راه بود...امیدوارم هم تو و هم اعضا همیشه تو کارتون موفق باشین بهترین هارو برات آرزو میکنم...رائون»
یونگی{سرم رو به تخت کوبیدم و از ته دل فریاد زدم... چرا این کارو کردی لعنتی هق... چرا با قلبم بازی میکنی برگرد رائون برگرد... توروخدا برگرد هق*گریه و داد... پیدات میکنم مین رائون مطمئن باش پیدات میکنم.
*3 سال بعد*
یونگی{آروم به سمت پارک قدم برداشتم و نفس عمیقی کشیدم...با دیدن بچه هایی که خوشحال و شاد بازی میکردن یاد کارای رائون افتاد... 3 سال از رفتنش گذشته بود و هنوز نتونسته بودم پیداش کنم... آه بلندی کشیدم که با برخورد چیزی به شکمم شکه سرم رو پایین گرفتم... باورم نمی شد... اون شخص رائون بود...مثل بچه های خنگ داشت سرش رو میمالید و زیر لب غر میزد که با دیدن من اشک تو چشماش جمع شد... اومد بره که مچ دستش رو گرفتم و محکم بغلش کردم... اومدم گونش رو ببوسم که با شدت از خودش جدام کرد و فاصله گرفت...رائون معلوم هست چکار میکنی؟
رائون{یونگی امیدوار بودم فهمیده باشی که دیگه چیزی بینمون نیست و دلم نمیخواد ببینمت... در حد تو نیست زنی مثل داشته باشی پس فراموشم کن...ازت میخوام همیشه به زنت وفادار باشی و از ته دلت دوسش داشته باشی... خدانگهدار.
یونگی{حرفاش خیلی برام سنگین بود بدون توجه به بغض گلوم آب دهنم رو قورت دادم و با لبخند گفتم... میشه با... باهم دوست بمونیم؟
رائون{اوهوم.
یونگی{به سمتش رفتم و گونش رو نوازش کردم تنها به گفتم یک جمله اکتفا کردم راهم رو به طرف خروجی پارک تغییر دادم. «خداحافظ دوست قدیمی»
وقتی بیماری پیسی داری و....🦕🥯پارت اخر:////
یونگی{با دستای لرزونم در رو باز کردم و وارد خونه شدم... با دیدن خونه تاریک نفس تو سینم حبس شد اما با صدای موزیک بی کلامی که از اتاق میومد خوشحال به سمت اتاق دویدم... وقتی وارد اتاق شدم با دیدن گوی موزیکال روی عسلی و اتاق خالی نا امید به در تکیه کردم که قطره اشکی از گوشه چشمم گونم رو خیس کرد...سرم رو به سمت تخت چرخوندم که با دیدن کاغذ ای که روی میز بود به طرفش یورش بردم.
«انیو...الان که داری اینو میخونی من نیستم و میدونم دلت میخواد خفم کنی... دلم نمیخواست با بودن با من مورد تمسخر قرار بگیری و دیگران اذیتت کنن پس رفتن بهترین راه بود...امیدوارم هم تو و هم اعضا همیشه تو کارتون موفق باشین بهترین هارو برات آرزو میکنم...رائون»
یونگی{سرم رو به تخت کوبیدم و از ته دل فریاد زدم... چرا این کارو کردی لعنتی هق... چرا با قلبم بازی میکنی برگرد رائون برگرد... توروخدا برگرد هق*گریه و داد... پیدات میکنم مین رائون مطمئن باش پیدات میکنم.
*3 سال بعد*
یونگی{آروم به سمت پارک قدم برداشتم و نفس عمیقی کشیدم...با دیدن بچه هایی که خوشحال و شاد بازی میکردن یاد کارای رائون افتاد... 3 سال از رفتنش گذشته بود و هنوز نتونسته بودم پیداش کنم... آه بلندی کشیدم که با برخورد چیزی به شکمم شکه سرم رو پایین گرفتم... باورم نمی شد... اون شخص رائون بود...مثل بچه های خنگ داشت سرش رو میمالید و زیر لب غر میزد که با دیدن من اشک تو چشماش جمع شد... اومد بره که مچ دستش رو گرفتم و محکم بغلش کردم... اومدم گونش رو ببوسم که با شدت از خودش جدام کرد و فاصله گرفت...رائون معلوم هست چکار میکنی؟
رائون{یونگی امیدوار بودم فهمیده باشی که دیگه چیزی بینمون نیست و دلم نمیخواد ببینمت... در حد تو نیست زنی مثل داشته باشی پس فراموشم کن...ازت میخوام همیشه به زنت وفادار باشی و از ته دلت دوسش داشته باشی... خدانگهدار.
یونگی{حرفاش خیلی برام سنگین بود بدون توجه به بغض گلوم آب دهنم رو قورت دادم و با لبخند گفتم... میشه با... باهم دوست بمونیم؟
رائون{اوهوم.
یونگی{به سمتش رفتم و گونش رو نوازش کردم تنها به گفتم یک جمله اکتفا کردم راهم رو به طرف خروجی پارک تغییر دادم. «خداحافظ دوست قدیمی»
۸۱.۰k
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.