"چند پارتی"
"چند پارتی"
وقتی با دوستت که پسره میری بیرون و....🗝️✨پارت اول:////
*ساعت 7:43 شب*
سونگ وان{با صدای زنگ تلفن شیر آب رو بستم و با دیدن اسم لیان لبخندی زدم و تماس رو برقرار کردم... سلامممم.
لیان{چطوری کوچولو حالت خوبه!
سونگ وان{اومم خوبم کاری داشتی زنگ زدی؟
لیان{برای تولد لینا (خواهر لیان) میخوام براش کادو بخرم و از اونجایی که تو و لینا سلیقتون یکیه میشه همراهم بیای خرید؟
سونگ وان{آره آره میام کی میای دنبالم*ذوق
لیان{تا نیم ساعت دیگه میرسم*خنده
سونگ وان{باشه ای گفتم و تماس رو قطع کردم... هودی سفید و شرتک ذغالی رنگی پوشیدم و موهام رو بالای سرم جمع کردم و بعد از زدن یه تینت صورتی کیفم رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون...گوشیم رو از روی جزیره آشپزخونه برداشتم که یاد جیمین افتادم...شمارش رو گرفتم و منتظر شدم جواب بده اما با ریجکت کردن تماسم شونه ای بالا انداختم و از خونه خارج شدم که همون لحظه ماشین لیاندجلوی پام ترمز کرد... در خونه رو قفل کردم و تو ماشین نشستم.
لیان{چطوری سنجاب؟
سونگ وان{یااااا اینقدر به من نگو سنجاب.
لیان{باشه باشه عصبی نشو...راستی به آقاتون گفتی داری برای چی با من میای خرید؟... دوباره دعوا نشه.
سونگ وان{آقاتون رو یجوری گفت که خندم گرفت جیمین همیشه فکر می کرد لیان بهم علاقه داره بخاطر همین هیچوقت نمیذاشت نزدیکش بشم...بهش زنگ زدم بی تربیت ریجکت کرد عمرا دیگه بهش زنگ بزنم.
لیان{تو آخرش منو میکشی.
سونگ وان{خنده ریزی کردم و تا رسیدن به پاساژ سکوت کردیم... در بین راه جیمین 2 بار بهم زنگ زد اما جوابش رو ندادم... بلاخره بعد از 30 دقیقه رسیدیم و رفتیم تو پاساژ...اممم لیان لینا چی دوست داره؟
لیان{لباس مجلسی خیلی دوست داره.
سونگ وان{پس بریم تو اتاق مغازه؟
لیان{بریم.
*3 ساعت بعد*
~~~~~~~~~~~~~~~~~
600 تایی شدنمون مبارک🥥🐾
وقتی با دوستت که پسره میری بیرون و....🗝️✨پارت اول:////
*ساعت 7:43 شب*
سونگ وان{با صدای زنگ تلفن شیر آب رو بستم و با دیدن اسم لیان لبخندی زدم و تماس رو برقرار کردم... سلامممم.
لیان{چطوری کوچولو حالت خوبه!
سونگ وان{اومم خوبم کاری داشتی زنگ زدی؟
لیان{برای تولد لینا (خواهر لیان) میخوام براش کادو بخرم و از اونجایی که تو و لینا سلیقتون یکیه میشه همراهم بیای خرید؟
سونگ وان{آره آره میام کی میای دنبالم*ذوق
لیان{تا نیم ساعت دیگه میرسم*خنده
سونگ وان{باشه ای گفتم و تماس رو قطع کردم... هودی سفید و شرتک ذغالی رنگی پوشیدم و موهام رو بالای سرم جمع کردم و بعد از زدن یه تینت صورتی کیفم رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون...گوشیم رو از روی جزیره آشپزخونه برداشتم که یاد جیمین افتادم...شمارش رو گرفتم و منتظر شدم جواب بده اما با ریجکت کردن تماسم شونه ای بالا انداختم و از خونه خارج شدم که همون لحظه ماشین لیاندجلوی پام ترمز کرد... در خونه رو قفل کردم و تو ماشین نشستم.
لیان{چطوری سنجاب؟
سونگ وان{یااااا اینقدر به من نگو سنجاب.
لیان{باشه باشه عصبی نشو...راستی به آقاتون گفتی داری برای چی با من میای خرید؟... دوباره دعوا نشه.
سونگ وان{آقاتون رو یجوری گفت که خندم گرفت جیمین همیشه فکر می کرد لیان بهم علاقه داره بخاطر همین هیچوقت نمیذاشت نزدیکش بشم...بهش زنگ زدم بی تربیت ریجکت کرد عمرا دیگه بهش زنگ بزنم.
لیان{تو آخرش منو میکشی.
سونگ وان{خنده ریزی کردم و تا رسیدن به پاساژ سکوت کردیم... در بین راه جیمین 2 بار بهم زنگ زد اما جوابش رو ندادم... بلاخره بعد از 30 دقیقه رسیدیم و رفتیم تو پاساژ...اممم لیان لینا چی دوست داره؟
لیان{لباس مجلسی خیلی دوست داره.
سونگ وان{پس بریم تو اتاق مغازه؟
لیان{بریم.
*3 ساعت بعد*
~~~~~~~~~~~~~~~~~
600 تایی شدنمون مبارک🥥🐾
۵۳.۷k
۲۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.