Part:76
Part:76
از بین شلوغی اونجا سعی میکرد خودش رو به امیلی که کمی جلوتر ازش بود برسونه، ممکن بود هم رو گُم بکنن و این عمق فاجعه بود.
پس تهیونگ خودش رو هر چی زود تر کنار دختر رسوند.
شلوغی و تعداد زیاد آدمهای بازار، خیلی آزار دهنده بود.
ولی رنگ و لعابی که داشت حتی امیلی که علاقه چندانی به مکان های شلوغ نداشت رو هم به وجد میآورد.
صمیمیتی که بین تمام فروشندهها بود، همه با لبخند به صورت یکدیگر نگاه میکردند. این شادی بود که بین تمام مردم پخش و دست به دست میشد.
همین باعث نشستن یک لبخندی روی صورت امیلی شد و تهیونگ محو این چال گونه خیلی محو رخ دختر بود.
با هیجان به چیزی که تازه کشف کرده بود نگاه میکرد و تو دلش حسابی ذوق کرد و قربون صدقهاش رفت.
همون لحظه کسی به تهیونگ برخورد کرد، اونقدری محکم نبود که درد چندانی داشته باشه، اما همون باعث شد پسر دستش رو، روی شونهاش بذاره.
اون فرد سریع عذرخواهی کرد و به راهش ادامه داد، پس تهیونگ هم بدون اینکه پیگیرش بشه برگشت و به ادامه پیداه روی ادامه داد.
یکی دو ساعتی رو در اون بازار بی انتها گذروندند. پسر اول به دست خودش و بعد به دست دختری که همچنان با دوق و شوق به اطراف نگاه میکرد، نگاهی انداخت.
خیلی آروم و نامحسوس دستش رو کنار دست دختر برد.
حالا کف دست هر دو به هم برخورد میکرد. قطعا امیلی هم آدم احمقی نبود و بعد از متوجه شدن نیت تهیونگ کم کم انگشتان هر دو، جای اصلی خودشون رو پیدا میکردند و مکانهای خالی رو پُر.
حالا امیلی و تهیونگ دست در دست، به راهشون ادامه میدادند.
و خدا میدونست کی قرار بود قفل دستانشون از هم باز بشه.
________________
سلام عزیزان، با اینکه این چند وقت حال روحیه خوبی ندارم، تمام سعی خودم رو میکنم پارتها رو بذارم. پس تنها خواستهای که دارم حمایت کردن شماست. امیدوارم شب خوبی داشته باشید^^
_______________
#bts
#taehyung
#Mediterraneantraesure
#fanfiction
از بین شلوغی اونجا سعی میکرد خودش رو به امیلی که کمی جلوتر ازش بود برسونه، ممکن بود هم رو گُم بکنن و این عمق فاجعه بود.
پس تهیونگ خودش رو هر چی زود تر کنار دختر رسوند.
شلوغی و تعداد زیاد آدمهای بازار، خیلی آزار دهنده بود.
ولی رنگ و لعابی که داشت حتی امیلی که علاقه چندانی به مکان های شلوغ نداشت رو هم به وجد میآورد.
صمیمیتی که بین تمام فروشندهها بود، همه با لبخند به صورت یکدیگر نگاه میکردند. این شادی بود که بین تمام مردم پخش و دست به دست میشد.
همین باعث نشستن یک لبخندی روی صورت امیلی شد و تهیونگ محو این چال گونه خیلی محو رخ دختر بود.
با هیجان به چیزی که تازه کشف کرده بود نگاه میکرد و تو دلش حسابی ذوق کرد و قربون صدقهاش رفت.
همون لحظه کسی به تهیونگ برخورد کرد، اونقدری محکم نبود که درد چندانی داشته باشه، اما همون باعث شد پسر دستش رو، روی شونهاش بذاره.
اون فرد سریع عذرخواهی کرد و به راهش ادامه داد، پس تهیونگ هم بدون اینکه پیگیرش بشه برگشت و به ادامه پیداه روی ادامه داد.
یکی دو ساعتی رو در اون بازار بی انتها گذروندند. پسر اول به دست خودش و بعد به دست دختری که همچنان با دوق و شوق به اطراف نگاه میکرد، نگاهی انداخت.
خیلی آروم و نامحسوس دستش رو کنار دست دختر برد.
حالا کف دست هر دو به هم برخورد میکرد. قطعا امیلی هم آدم احمقی نبود و بعد از متوجه شدن نیت تهیونگ کم کم انگشتان هر دو، جای اصلی خودشون رو پیدا میکردند و مکانهای خالی رو پُر.
حالا امیلی و تهیونگ دست در دست، به راهشون ادامه میدادند.
و خدا میدونست کی قرار بود قفل دستانشون از هم باز بشه.
________________
سلام عزیزان، با اینکه این چند وقت حال روحیه خوبی ندارم، تمام سعی خودم رو میکنم پارتها رو بذارم. پس تنها خواستهای که دارم حمایت کردن شماست. امیدوارم شب خوبی داشته باشید^^
_______________
#bts
#taehyung
#Mediterraneantraesure
#fanfiction
۹.۵k
۲۱ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.