*love story*PT14
*پرش زمانی چند ماه بعد*
توی این چندماه چان و گلوری خیلی بهمون کمک کردن وقتایی که کیلنیک خیلی شلوغ بود گلوری هه سورو میبرد پیش خودش اخه گلوری هم کره ای بود امروز خیلی کیلینیک شلوغ بود و دیگه جان در بدن نداشتم ... در اتاقمو باز کردم که بیم بیرون و با چیزی که دیدم شکه شدم یه راه رو پر از گل رز و شمع با یه نامه که روش نوشته بود
(دنبالم کن)
یکم که جلوتر رفتم دیدم نامجون و گلوری و چان و هه سوجلو روم وایسادن بهشون یه نگاهشی انداخت که نامجون جلوم زانو زد و گفت
-ا/ت با من ازدواج میکنی؟
ذوق کرده بودم از خوشحالی گریم گرفت نتونستم خودمو کنترل کنم و به اشکام اجازه ی جاری شدن دادم و گفتم
+ب...ب...بله
نامجون بغلم کرد و پیشونیمو بوسید و خیلی اروم گفت
-اینجا جلوی هه سو نمیتونم
خندیدم و اش جدا شدم که گلوری و چان با هه سو اومدن سمتمون
*مبارکه
$مبارک باشه
^مبالکه
هه سو رو بغل کردیم و باهم یه عکس گرفتم از چان و گلوری تشکر کردیم و رفتیم خونه کمک سولی لباساشو عوض کردم و کارای قبل خوابش رو انجام دادم و گذاشتمش توی تختش پیشونیشو بوس کردم و از اتاق رفتم بیرون و خودمو انداختم روی مبل
-یه سوال کی عروسی بگیریم؟
+نمیدونم اخر هفته؟
-خوبه
+پس باید فردا پسفردا رو مرخصی بگیریم
-اره
-تو قراره خانوادتو دعوت کنی؟
+نمیدونم...یه حسی بهم مگه اگه دعوتشون کنم خوب میشه؟
-پس به همون حس گوش بده
+جدی؟
-هوم
+الان کره ساعت چنده؟
-بزار چک کنم
-(ساعتو گفت)
+خوبه...وایسا زنگ کی بزنم مامانم یا بابام کدومشوننن
-مامانت
+حله
یکم استرس داشتم شماره ی مامانمو گرفتم بعد از چندتا بوق بهم جواب داد
م/ت:بله؟بفرمایید؟
+مامان...
م/ت:ا/ت تو...تو...تویی...باورم نمیشه...خو...خوبی؟
+ممنون...شما و بابا خوبین؟
م/ت:اوهوم کاری داشتی؟
+میخواستم بگم که اخر این هفته عروسیمه...
م/ت:چی...عروسیته...با کی؟
+سورپرایزه...البته فک نکنم از دیدنش خیلی خوشحال بشین
م/ت:بگو دیگه...
+میشه به بابا نگین...
م/ت:حتما
+نامجون
م/ت:نامجون...همون نامجون خودمون؟ چطور...
+مامان مامان صبر کن...اون خیلی عوض شده الان دکتر پوسته و با من توی یه کیلنیک کار میکنه
م/ت:که اینطور...خوشحالم برات..
+جدی...جدی میگی؟
م/ت:اره...چون من خودمم نامجونو دوست داشتم پسر بادرک و فهمیه مهربونه و کلا ادم خوبه ...باورکن که من به ازدواج تو با دن هیچ علاقه ای نداشتم...هرچی به بابات گفتم گوش نکرد
+جدی میگی؟
م/ت:اره
+پس میبینمت
م/ت:سه شنبه میبینمت(امروز شنبه بوده)
+همینطور ...مراقب خودتون باشید
م/ت:توهم همین طور دخترم
تلفن و قطع کردم و زدم زیر گریه نامجون اومد سمتم و گفت
-ی چیشدی؟
+هیچی...نمیدونم...هق... چرا گریم ...هق گرفت
-بیا بغلم حتمن دلت برای مامانت تنگ شده بوده نه؟
+هوم
محکم بغلم کرد و گفت
-من دیگه فردا به مامان بابام زنگ میزنم
+اوهوم...منم هق...باید به...گلو...هق...ری...پیام بدم...هق که فردا...عصر باهم بریم لباس ببینیم
-باشه
+من دیگه دارم میرم بخوابم
-منم الان میام
کارامو کردم و رفتم توی تخت خوابیدم به گلوری پیام دادم و برای منشیم هم نوشتم که فردا و پسفردا رو برای منو نامجون مریض قبول نکنه و مبایلمو گذاشتم کنارکه نامجون اومد توی اتاق نشستم روی تخت و بهش نگاه کردم اومد نشست کنارم و گفت
-من بهت قول یچیزی داده بودم توی کیلینیک
+چی؟
نگاهشو خمار کرد و اروم اروم خودشو نزدیکم کرد و شروع کرد بوسیدنم اونقدری همو بوسیدیم که نفس کم اوردیم و از هم جدا شدیم بعدش نامجون روی تخت دراز کشید ولی من هنوز نشسته بودم....
-هی...چرا نمیخوابی؟
+اونقدی خستم که حتی حوصله ام نمیکشه بخوابم
لباس خوابم و از پشت کشید و انداختم روی تخت و بغلم کرد...کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد...
.
.
.
استایل ا/ت توی کیلینیک(اسلاید دوم)
اتسایل نامجون(اسلاید سوم)
استایل هه سو(اساید چهارم)
توی این چندماه چان و گلوری خیلی بهمون کمک کردن وقتایی که کیلنیک خیلی شلوغ بود گلوری هه سورو میبرد پیش خودش اخه گلوری هم کره ای بود امروز خیلی کیلینیک شلوغ بود و دیگه جان در بدن نداشتم ... در اتاقمو باز کردم که بیم بیرون و با چیزی که دیدم شکه شدم یه راه رو پر از گل رز و شمع با یه نامه که روش نوشته بود
(دنبالم کن)
یکم که جلوتر رفتم دیدم نامجون و گلوری و چان و هه سوجلو روم وایسادن بهشون یه نگاهشی انداخت که نامجون جلوم زانو زد و گفت
-ا/ت با من ازدواج میکنی؟
ذوق کرده بودم از خوشحالی گریم گرفت نتونستم خودمو کنترل کنم و به اشکام اجازه ی جاری شدن دادم و گفتم
+ب...ب...بله
نامجون بغلم کرد و پیشونیمو بوسید و خیلی اروم گفت
-اینجا جلوی هه سو نمیتونم
خندیدم و اش جدا شدم که گلوری و چان با هه سو اومدن سمتمون
*مبارکه
$مبارک باشه
^مبالکه
هه سو رو بغل کردیم و باهم یه عکس گرفتم از چان و گلوری تشکر کردیم و رفتیم خونه کمک سولی لباساشو عوض کردم و کارای قبل خوابش رو انجام دادم و گذاشتمش توی تختش پیشونیشو بوس کردم و از اتاق رفتم بیرون و خودمو انداختم روی مبل
-یه سوال کی عروسی بگیریم؟
+نمیدونم اخر هفته؟
-خوبه
+پس باید فردا پسفردا رو مرخصی بگیریم
-اره
-تو قراره خانوادتو دعوت کنی؟
+نمیدونم...یه حسی بهم مگه اگه دعوتشون کنم خوب میشه؟
-پس به همون حس گوش بده
+جدی؟
-هوم
+الان کره ساعت چنده؟
-بزار چک کنم
-(ساعتو گفت)
+خوبه...وایسا زنگ کی بزنم مامانم یا بابام کدومشوننن
-مامانت
+حله
یکم استرس داشتم شماره ی مامانمو گرفتم بعد از چندتا بوق بهم جواب داد
م/ت:بله؟بفرمایید؟
+مامان...
م/ت:ا/ت تو...تو...تویی...باورم نمیشه...خو...خوبی؟
+ممنون...شما و بابا خوبین؟
م/ت:اوهوم کاری داشتی؟
+میخواستم بگم که اخر این هفته عروسیمه...
م/ت:چی...عروسیته...با کی؟
+سورپرایزه...البته فک نکنم از دیدنش خیلی خوشحال بشین
م/ت:بگو دیگه...
+میشه به بابا نگین...
م/ت:حتما
+نامجون
م/ت:نامجون...همون نامجون خودمون؟ چطور...
+مامان مامان صبر کن...اون خیلی عوض شده الان دکتر پوسته و با من توی یه کیلنیک کار میکنه
م/ت:که اینطور...خوشحالم برات..
+جدی...جدی میگی؟
م/ت:اره...چون من خودمم نامجونو دوست داشتم پسر بادرک و فهمیه مهربونه و کلا ادم خوبه ...باورکن که من به ازدواج تو با دن هیچ علاقه ای نداشتم...هرچی به بابات گفتم گوش نکرد
+جدی میگی؟
م/ت:اره
+پس میبینمت
م/ت:سه شنبه میبینمت(امروز شنبه بوده)
+همینطور ...مراقب خودتون باشید
م/ت:توهم همین طور دخترم
تلفن و قطع کردم و زدم زیر گریه نامجون اومد سمتم و گفت
-ی چیشدی؟
+هیچی...نمیدونم...هق... چرا گریم ...هق گرفت
-بیا بغلم حتمن دلت برای مامانت تنگ شده بوده نه؟
+هوم
محکم بغلم کرد و گفت
-من دیگه فردا به مامان بابام زنگ میزنم
+اوهوم...منم هق...باید به...گلو...هق...ری...پیام بدم...هق که فردا...عصر باهم بریم لباس ببینیم
-باشه
+من دیگه دارم میرم بخوابم
-منم الان میام
کارامو کردم و رفتم توی تخت خوابیدم به گلوری پیام دادم و برای منشیم هم نوشتم که فردا و پسفردا رو برای منو نامجون مریض قبول نکنه و مبایلمو گذاشتم کنارکه نامجون اومد توی اتاق نشستم روی تخت و بهش نگاه کردم اومد نشست کنارم و گفت
-من بهت قول یچیزی داده بودم توی کیلینیک
+چی؟
نگاهشو خمار کرد و اروم اروم خودشو نزدیکم کرد و شروع کرد بوسیدنم اونقدری همو بوسیدیم که نفس کم اوردیم و از هم جدا شدیم بعدش نامجون روی تخت دراز کشید ولی من هنوز نشسته بودم....
-هی...چرا نمیخوابی؟
+اونقدی خستم که حتی حوصله ام نمیکشه بخوابم
لباس خوابم و از پشت کشید و انداختم روی تخت و بغلم کرد...کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد...
.
.
.
استایل ا/ت توی کیلینیک(اسلاید دوم)
اتسایل نامجون(اسلاید سوم)
استایل هه سو(اساید چهارم)
۶.۵k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.