خان زاده پارت14۱
#خان_زاده #پارت14۱
هلیا با دیدن ما گفت
_جایی میرین؟
سرمو پایین انداختم. سامان جواب داد
_اوهوم میریم ناهار بخوریم.
صدای جدی اهورا اومد
_آیلین کار عقب افتاده زیاد داره.
هلیا گفت
_عه اهورا خوب تایم ناهارش و بیچاره میخواد بره.انقدر فشار نیار به بیچاره.
سنگینی نگاه اهورا رو حس کردم اما حتی نخواستم که نگاهش کنم.
با همون لحن خشکش گفت
_اوکی همه با هم میریم.
سرم چنان بلند شد که سامان کاملا فهمید اصلا راضی نیستم برای همین تند گفت
_اممم چیزه نمیشه ما قبلش یه جا کار داریم شما معطل نمونید... بریم آیلین....
و بدون اینکه منتظر جوابی از اونا باشه بند کیفم و گرفت و دنبال خودش کشوند. خداروشکر در آسانسور باز بود..
رفتیم تو،تند دکمه رو زد و نفسش و فوت کرد
_از یه بلای آسمونی نجات پیدا کردیم.
خندیدم و گفتم
_آره واقعا.
با لبخند کمرنگی نگام کرد و چیزی نگفت.
آسانسور که ایستاد گفت
_بدو تا اونا با آسانسور دیگه نرسیدن پایین جیم بزنیم.
و خودش شروع به دویدن کرد خندیدم و پشت سرش دویدم.
تند سوار ماشین شدیم. لحظه ی آخر برگشتم و باز شدن در آسانسور رو دیدم و همزمان سامان پاش و روی گاز فشار داد و ماشین از جاش کنده شد.
* * * * *
دیگه رو به موت بودم که ساعت کاری تموم شد.
کاش مهمون نداشتیم تا الان می رفتم خونه و یه دل سیر میخوابیدم. خدایااا کی الان بره واسه این ایکبیری ها شام بپزه؟طلاقم گرفتم اما هنوز راحت نشدم.
امروز قرار بود برای تایین جنسیت بچه ی مهتاب می رفتن. لابد الان هم فرار بود کلی پزشو بدن و اجاق کوری منه بدبخت و توی سرم بزنن.
پرونده ها رو برداشتم و به سمت اتاق اهورا رفتم.
چند تقه به در زدم و وارد شدم.
خیر سرش رئیس بود اما لم داده بود روی صندلی و خیره به یه نقطه شده بود.
پرونده ها رو روی میزش گذاشتم و گفتم
_کاری با من ندارید میتونم برم؟
بدون اینکه نگاهم کنه با اشاره ی دست گفت برو. عوضی انگار مگس کیش میکنه حالا خوبه ایل و طایفه ش خونه ی منن.
با حرص نگاهش کردم و بدون حرف از اتاق بیرون رفتم.
🍁 🍁 🍁 🍁
هلیا با دیدن ما گفت
_جایی میرین؟
سرمو پایین انداختم. سامان جواب داد
_اوهوم میریم ناهار بخوریم.
صدای جدی اهورا اومد
_آیلین کار عقب افتاده زیاد داره.
هلیا گفت
_عه اهورا خوب تایم ناهارش و بیچاره میخواد بره.انقدر فشار نیار به بیچاره.
سنگینی نگاه اهورا رو حس کردم اما حتی نخواستم که نگاهش کنم.
با همون لحن خشکش گفت
_اوکی همه با هم میریم.
سرم چنان بلند شد که سامان کاملا فهمید اصلا راضی نیستم برای همین تند گفت
_اممم چیزه نمیشه ما قبلش یه جا کار داریم شما معطل نمونید... بریم آیلین....
و بدون اینکه منتظر جوابی از اونا باشه بند کیفم و گرفت و دنبال خودش کشوند. خداروشکر در آسانسور باز بود..
رفتیم تو،تند دکمه رو زد و نفسش و فوت کرد
_از یه بلای آسمونی نجات پیدا کردیم.
خندیدم و گفتم
_آره واقعا.
با لبخند کمرنگی نگام کرد و چیزی نگفت.
آسانسور که ایستاد گفت
_بدو تا اونا با آسانسور دیگه نرسیدن پایین جیم بزنیم.
و خودش شروع به دویدن کرد خندیدم و پشت سرش دویدم.
تند سوار ماشین شدیم. لحظه ی آخر برگشتم و باز شدن در آسانسور رو دیدم و همزمان سامان پاش و روی گاز فشار داد و ماشین از جاش کنده شد.
* * * * *
دیگه رو به موت بودم که ساعت کاری تموم شد.
کاش مهمون نداشتیم تا الان می رفتم خونه و یه دل سیر میخوابیدم. خدایااا کی الان بره واسه این ایکبیری ها شام بپزه؟طلاقم گرفتم اما هنوز راحت نشدم.
امروز قرار بود برای تایین جنسیت بچه ی مهتاب می رفتن. لابد الان هم فرار بود کلی پزشو بدن و اجاق کوری منه بدبخت و توی سرم بزنن.
پرونده ها رو برداشتم و به سمت اتاق اهورا رفتم.
چند تقه به در زدم و وارد شدم.
خیر سرش رئیس بود اما لم داده بود روی صندلی و خیره به یه نقطه شده بود.
پرونده ها رو روی میزش گذاشتم و گفتم
_کاری با من ندارید میتونم برم؟
بدون اینکه نگاهم کنه با اشاره ی دست گفت برو. عوضی انگار مگس کیش میکنه حالا خوبه ایل و طایفه ش خونه ی منن.
با حرص نگاهش کردم و بدون حرف از اتاق بیرون رفتم.
🍁 🍁 🍁 🍁
۱۱.۷k
۰۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.