خان زاده پارت14۲
#خان_زاده #پارت14۲
گوشام و محکم گرفتم و نگاهمو به کتابم دوختم اما مگه سر و صداشون تمرکز میذاشت؟
امروز معلوم شد تحفه ی مهتاب خانوم پسره.
نمیدونستم از دست ادا و اصولاشون بخندم یا جیغ بزنم.
انگار آسمون باز شده و این خاندان تلپی افتادن پایین.
این همه آدم پسر به دنیا میارن هیچ کدوم این کارا رو نمیکنن.
و البته نکته ی مثبت این قضیه این بود که فردا صبح گورشونو گم می کردن.
گوشیم لرزید،با دیدن پیامک سامان لبخندی روی لبم نشست
_ناهار امروز خیلی چسبید میدونم با خودت میگی چه قدر بچه پروعم اما میشه دعوتم و برای شام فرداشب قبول کنی؟
با همون لبخند روی لبم براش نوشتم
_بذارید برای آخر هفته که هم مدرسه ندارم هم شرکت زود تعطیله!
خیلی زود جوابش اومد
_شما امر کن بانو.
گوشیو سر جاش گذاشتم.با حسرت نگاهی به تخت خواب انداختم و وسوسش به جونم افتاد.
خیلی زود نگاهم و به کتابم انداختم. نباید میخوابیدم.باید درس میخوندم و بعدشم میرفتم آشپزخونه و ظرف میوه و کیک هایی که کوفت کردن و می شستم.
شروع به درس خودن کردم اما پلکام فقط ده دقیقه دووم آوردن و نفهمیدم کی خوابم برد.
* * * * *
با حس نور خورشید چشمام و به سختی باز کردم و اولین چیزی که دیدم صورت غرق در خواب اهورا بود.
با لبخند نگاهش کردم.چه ناز خوابیده بود.
خواستم به عادت همیشه گوله شم توی بغلش که لبخند روی لبم ماسید.
این اهورا بود... در حالی که تره ای از موهام توی دستش بود گوشه ی تخت راحت خوابیده بود.
مثل برق نشستم که موهای اسیر دستش کشیده شد و آخم در اومد.
پلکاش تکونی خورد و خواست چشماشو باز کنه که داد زدم
_باز نکن.
با شنیدن صدام کامل بیدار شد و غرق خواب نگاهم کرد.
باز داد زدم
_چشاتو ببند.
پوزخند معناداری زد و کش و قوسی به بدنش داد و زیر لب گفت
_چه فایده وقتی کل شب و نگات کردم.
مات برده نگاهش کردم و نالیدم
_تو چه غلطی کردی اهورا؟
دستش و زیر سرش زد. با لذت نگاهم کرد و گفت
_بده بغلت کردم گذاشتمت رو تخت؟اون جوری تا صبح استخونات خرد میشد..
سرمو بین دستام گرفتم و عصبی عربده زدم
_چرا حالیت نیست ما طلاق گرفتیمممم؟
🍁 🍁 🍁 🍁
گوشام و محکم گرفتم و نگاهمو به کتابم دوختم اما مگه سر و صداشون تمرکز میذاشت؟
امروز معلوم شد تحفه ی مهتاب خانوم پسره.
نمیدونستم از دست ادا و اصولاشون بخندم یا جیغ بزنم.
انگار آسمون باز شده و این خاندان تلپی افتادن پایین.
این همه آدم پسر به دنیا میارن هیچ کدوم این کارا رو نمیکنن.
و البته نکته ی مثبت این قضیه این بود که فردا صبح گورشونو گم می کردن.
گوشیم لرزید،با دیدن پیامک سامان لبخندی روی لبم نشست
_ناهار امروز خیلی چسبید میدونم با خودت میگی چه قدر بچه پروعم اما میشه دعوتم و برای شام فرداشب قبول کنی؟
با همون لبخند روی لبم براش نوشتم
_بذارید برای آخر هفته که هم مدرسه ندارم هم شرکت زود تعطیله!
خیلی زود جوابش اومد
_شما امر کن بانو.
گوشیو سر جاش گذاشتم.با حسرت نگاهی به تخت خواب انداختم و وسوسش به جونم افتاد.
خیلی زود نگاهم و به کتابم انداختم. نباید میخوابیدم.باید درس میخوندم و بعدشم میرفتم آشپزخونه و ظرف میوه و کیک هایی که کوفت کردن و می شستم.
شروع به درس خودن کردم اما پلکام فقط ده دقیقه دووم آوردن و نفهمیدم کی خوابم برد.
* * * * *
با حس نور خورشید چشمام و به سختی باز کردم و اولین چیزی که دیدم صورت غرق در خواب اهورا بود.
با لبخند نگاهش کردم.چه ناز خوابیده بود.
خواستم به عادت همیشه گوله شم توی بغلش که لبخند روی لبم ماسید.
این اهورا بود... در حالی که تره ای از موهام توی دستش بود گوشه ی تخت راحت خوابیده بود.
مثل برق نشستم که موهای اسیر دستش کشیده شد و آخم در اومد.
پلکاش تکونی خورد و خواست چشماشو باز کنه که داد زدم
_باز نکن.
با شنیدن صدام کامل بیدار شد و غرق خواب نگاهم کرد.
باز داد زدم
_چشاتو ببند.
پوزخند معناداری زد و کش و قوسی به بدنش داد و زیر لب گفت
_چه فایده وقتی کل شب و نگات کردم.
مات برده نگاهش کردم و نالیدم
_تو چه غلطی کردی اهورا؟
دستش و زیر سرش زد. با لذت نگاهم کرد و گفت
_بده بغلت کردم گذاشتمت رو تخت؟اون جوری تا صبح استخونات خرد میشد..
سرمو بین دستام گرفتم و عصبی عربده زدم
_چرا حالیت نیست ما طلاق گرفتیمممم؟
🍁 🍁 🍁 🍁
۷.۷k
۰۸ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.