خان زاده پارت۱۴۰
#خان_زاده #پارت۱۴۰
* * * *
با کوبیدن دستی روی میز مثل برق صاف شدم.سامان بود که به قیافم می خندید.گفت
_سر کار جای خوابیدن نیست خانوم خانوما... برو خدا تو شکر کن رئیست ندیده وگرنه اخراج بودی.
مالشی به چشمام دادم و گفتم
_دیشب اصلا نتونستم بخوابم.
لبخند زد و گفت
_از حال چشات معلومه..هلیا کجاست؟
به اتاق اهورا اشاره کردم و گفتم
_تو اتاق جناب رئیس.
سر تکون داد و گفت
_میرم تو بعد میام حرف بزنیم.
سر تکون دادم که به سمت اتاق اهورا رفت.
چشمم و به مانیتور انداختم. لعنتی پلکام باز نمیموند و از شدت خواب رو به موت بودم. اگه یه بالش میدادن کف همین شرکت میخوابیدم. معلومه وقتی تا صبح مثل ارواح توی آشپزخونه راه برم امروزم این میشه.
به سختی مشغول کارم شدم.ده دقیقه ی بعد سامان و هلیا از اتاق بیرون اومدن.
برای اولین بار سامان و عصبی میدیدم در حالی که هلیا سعی داشت آرومش کنه.
برای اینکه فضولی نباشه سرگرم کارم شدم.
چند لحظه بعد حضور سامان و کنارم حس کردم.گفت
_بلند شو بریم ناهار بخوریم.
با مخالفت سر تکون دادم
_مرسی من ناهار آوردم.
_حالا ناهارتو شب بخور.درخواست یه جنتلمن و رد نکن. خسته هم هستی... بلند شو!
معذب گفتم
_آخه بهم مرخصی هم نمیدن.مگر اینکه صبر کنید نیم ساعت دیگه تایم ناهار بشه.
سر تکون داد
_با اینکه خودم دیرم میشه اما اوکی.
صندلی رو کنارم گذاشت. دستش و زیر چونش زد و زل زد بهم.
خندم گرفت و گفتم
_اگه این طوری نگاه کنید من نمی تونم کارمو بکنم.
آرنجش و به میز تکیه زد و گفت
_سعی دارم بفهمم چه جور دختری هستی که با چشم قرمز باز هم میای سر کار و به اون مانیتور زل میزنی! تازه درسم میخونی.
خندیدم و گفتم
_قرار نیست همه لای پر غو بزرگ بشن.
با لذت نگاهم کرد و گفت
_خیلی خانوم تر از سنت میزنی میدونستی؟هم رفتارت،هم حرف زدنت. همه چیت!
سرم پایین افتاد که گفت
_خجالت کشیدنتو یادم رفت.باور میکنی دخترا میان مطبم تو سن تو پدرسوخته ها یه جوری دلبری میکنن آدم تو کف می مونه اون وقت تو یه نگاه بهت میندازن رنگت قرمز میشه..
خجالت زده گفتم
_بسه دیگه انقدر این حرفا رو نزنین.
خندید و گفت
_اوکی خفه میشم.
لبم و گاز گرفتم و مشغول کارم شدم اما نگاه سنگینش بدجوری دستپاچم کرده بود.
به هر سختی بود این نیم ساعت و گذروندم.وسایل روی میزم رو مرتب کردم. کیفم رو روی شونم انداختم. بلند شدم و گفتم
_می تونیم بریم.
سر تکون داد و بلند شد. همزمان در اتاق اهورا باز شد و اول هلیا بعد اهورا بیرون اومدن
🍁 🍁 🍁 🍁
* * * *
با کوبیدن دستی روی میز مثل برق صاف شدم.سامان بود که به قیافم می خندید.گفت
_سر کار جای خوابیدن نیست خانوم خانوما... برو خدا تو شکر کن رئیست ندیده وگرنه اخراج بودی.
مالشی به چشمام دادم و گفتم
_دیشب اصلا نتونستم بخوابم.
لبخند زد و گفت
_از حال چشات معلومه..هلیا کجاست؟
به اتاق اهورا اشاره کردم و گفتم
_تو اتاق جناب رئیس.
سر تکون داد و گفت
_میرم تو بعد میام حرف بزنیم.
سر تکون دادم که به سمت اتاق اهورا رفت.
چشمم و به مانیتور انداختم. لعنتی پلکام باز نمیموند و از شدت خواب رو به موت بودم. اگه یه بالش میدادن کف همین شرکت میخوابیدم. معلومه وقتی تا صبح مثل ارواح توی آشپزخونه راه برم امروزم این میشه.
به سختی مشغول کارم شدم.ده دقیقه ی بعد سامان و هلیا از اتاق بیرون اومدن.
برای اولین بار سامان و عصبی میدیدم در حالی که هلیا سعی داشت آرومش کنه.
برای اینکه فضولی نباشه سرگرم کارم شدم.
چند لحظه بعد حضور سامان و کنارم حس کردم.گفت
_بلند شو بریم ناهار بخوریم.
با مخالفت سر تکون دادم
_مرسی من ناهار آوردم.
_حالا ناهارتو شب بخور.درخواست یه جنتلمن و رد نکن. خسته هم هستی... بلند شو!
معذب گفتم
_آخه بهم مرخصی هم نمیدن.مگر اینکه صبر کنید نیم ساعت دیگه تایم ناهار بشه.
سر تکون داد
_با اینکه خودم دیرم میشه اما اوکی.
صندلی رو کنارم گذاشت. دستش و زیر چونش زد و زل زد بهم.
خندم گرفت و گفتم
_اگه این طوری نگاه کنید من نمی تونم کارمو بکنم.
آرنجش و به میز تکیه زد و گفت
_سعی دارم بفهمم چه جور دختری هستی که با چشم قرمز باز هم میای سر کار و به اون مانیتور زل میزنی! تازه درسم میخونی.
خندیدم و گفتم
_قرار نیست همه لای پر غو بزرگ بشن.
با لذت نگاهم کرد و گفت
_خیلی خانوم تر از سنت میزنی میدونستی؟هم رفتارت،هم حرف زدنت. همه چیت!
سرم پایین افتاد که گفت
_خجالت کشیدنتو یادم رفت.باور میکنی دخترا میان مطبم تو سن تو پدرسوخته ها یه جوری دلبری میکنن آدم تو کف می مونه اون وقت تو یه نگاه بهت میندازن رنگت قرمز میشه..
خجالت زده گفتم
_بسه دیگه انقدر این حرفا رو نزنین.
خندید و گفت
_اوکی خفه میشم.
لبم و گاز گرفتم و مشغول کارم شدم اما نگاه سنگینش بدجوری دستپاچم کرده بود.
به هر سختی بود این نیم ساعت و گذروندم.وسایل روی میزم رو مرتب کردم. کیفم رو روی شونم انداختم. بلند شدم و گفتم
_می تونیم بریم.
سر تکون داد و بلند شد. همزمان در اتاق اهورا باز شد و اول هلیا بعد اهورا بیرون اومدن
🍁 🍁 🍁 🍁
۱۳.۱k
۰۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.