رمان ارباب من پارت: ۶۶
پوفی کشیدم و به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم.
الان دقیقا سه ساعت بود که تو این ماشین نشسته بودم و داشتم از گرما ذوب میشدم و این فوق العاده کلافه ام کرده بود.
خوبه به نگهبانه گفته بود زیاد نمیمونه و اینقدر طول کشیده، اگه میخواست زیاد بمونه که حتما ما رو تا صبح اینجا معطل میکرد!
همینطور داشتم با فحش و نفرین پشت ماشین رو نگاه میکردم که با شنیدن صدای حرف زدنی، سریع سرم رو پایین بُردم و یواشکی به سمت جایی که صدا میومد نگاه کردم.
بهراد و فرهاد بودن که داشتن صحبت میکردن و همین باعث شد استرس کل وجودم رو بگیره!
خدایا نکنه دارن دنبال من میگردن؟ بیچاره نشم!
اگه این دفعه لو برم دیگه هیچ راهی برای فرار ندارم!
_ چرا انقدر زود میری؟
_ مامان امشب حالش خوب نبود، نمیتونم تنهاش بذارم
_ آهان
فرهاد آروم دستش رو روی شونه ی بهراد گذاشت و گفت:
_ واقعا برات مهم نیست یا تظاهر میکنی؟
_ واقعا برام مهم نیست!
_ اینجوری نگو
_ حقیقت رو میگم
_ ولی اونا پدر مادرتن بهراد
پوزخندی زد و گفت:
_ منم پسرشون بودم
_ هنوزم هستی
_ بحث الکی باز نکن لطفا
_ الکی نیست
_ باشه، برو منم برم به مهمونام برسم
به هم دست دادن و از هم خداحافظی کردن.
فرهاد به سمت ماشین اومد اما وسط راه ایستاد، به سمتش برگشت و گفت:
_ راستی بهراد؟
اونم که داشت به سمت سالن میرفت ایستاد و گفت:
_ چیه؟
_ از اون دختره چخبر؟
_ سپیده رو میگی؟
_ آره
_ هیچی تو اتاقشه
_ سرش خوب شد؟
_ آره
_ خوبه
و این بار دیگه واقعا سوار ماشین شد و منم کامل به سمت پایین رفتم تا تو آینه نبینتم.
ماشین رو که روشن کرد به سمت در رفت، بوقی زد که نگهبان سرش رو تکون داد و سریع در رو باز کرد و ماشین هم از باغ خارج شد.
انقدر خوشحال شده بودم که میخواستم یه جوری هیجانم رو خالی کنم اما به زور خودم رو کنترل کردم و بدون صدا نفس راحتی کشیدم...
الان دقیقا سه ساعت بود که تو این ماشین نشسته بودم و داشتم از گرما ذوب میشدم و این فوق العاده کلافه ام کرده بود.
خوبه به نگهبانه گفته بود زیاد نمیمونه و اینقدر طول کشیده، اگه میخواست زیاد بمونه که حتما ما رو تا صبح اینجا معطل میکرد!
همینطور داشتم با فحش و نفرین پشت ماشین رو نگاه میکردم که با شنیدن صدای حرف زدنی، سریع سرم رو پایین بُردم و یواشکی به سمت جایی که صدا میومد نگاه کردم.
بهراد و فرهاد بودن که داشتن صحبت میکردن و همین باعث شد استرس کل وجودم رو بگیره!
خدایا نکنه دارن دنبال من میگردن؟ بیچاره نشم!
اگه این دفعه لو برم دیگه هیچ راهی برای فرار ندارم!
_ چرا انقدر زود میری؟
_ مامان امشب حالش خوب نبود، نمیتونم تنهاش بذارم
_ آهان
فرهاد آروم دستش رو روی شونه ی بهراد گذاشت و گفت:
_ واقعا برات مهم نیست یا تظاهر میکنی؟
_ واقعا برام مهم نیست!
_ اینجوری نگو
_ حقیقت رو میگم
_ ولی اونا پدر مادرتن بهراد
پوزخندی زد و گفت:
_ منم پسرشون بودم
_ هنوزم هستی
_ بحث الکی باز نکن لطفا
_ الکی نیست
_ باشه، برو منم برم به مهمونام برسم
به هم دست دادن و از هم خداحافظی کردن.
فرهاد به سمت ماشین اومد اما وسط راه ایستاد، به سمتش برگشت و گفت:
_ راستی بهراد؟
اونم که داشت به سمت سالن میرفت ایستاد و گفت:
_ چیه؟
_ از اون دختره چخبر؟
_ سپیده رو میگی؟
_ آره
_ هیچی تو اتاقشه
_ سرش خوب شد؟
_ آره
_ خوبه
و این بار دیگه واقعا سوار ماشین شد و منم کامل به سمت پایین رفتم تا تو آینه نبینتم.
ماشین رو که روشن کرد به سمت در رفت، بوقی زد که نگهبان سرش رو تکون داد و سریع در رو باز کرد و ماشین هم از باغ خارج شد.
انقدر خوشحال شده بودم که میخواستم یه جوری هیجانم رو خالی کنم اما به زور خودم رو کنترل کردم و بدون صدا نفس راحتی کشیدم...
۱۰.۶k
۰۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.