رمان ارباب من پارت: ۶۵
با عصبانیت نیشگونی از پام گرفتم و آروم گفتم:
_ یعنی خاک تو سر بی عقلت سپیده ی احمق!
آخه برای چی انقدر زود از اتاق بیرون اومدی؟ الان اگه بهراد یهو بخواد بهت سر بزنه و بره ببینه تو توی اتاق نیستی میخوای چه غلطی کنی آخه؟
زیر لب چندتا فحش ناموصی هم به خودم دادم و بعد با حرص روی زمین نشستم.
همه نگهبانا مثل مترسک سرجاهاشون ایستاده بودن و حتی گردنشون رو هم تکون نمیدادن!
یعنی چنان همه چیز رو تحت کنترلشون قرار داده بودن که عمراً نمیتونستم برم اون طرف و سوار یکی از ماشینها بشم.
همینطور که داشتم حرص میخوردم یه ماشین پرادوی مشکی وارد باغ شد و از شانس خوبِ من دقیقا روبروی جایی که من نشسته بودم، توقف کرد.
از سرجام پاشدم و دقیقا پشت تنه ی درخت ایستادم تا دیده نشم و بتونم اوضاع رو بررسی کنم.
با دقت به ماشین نگاه کردم که ببینم کی پیاده میشه که با دیدن فرهاد دهنم از تعجب باز موند!
از ماشین که پیاده شد، یکی از نگهبان ها سریع به سمتش اومد و گفت:
_ سلام آقا خوش اومدید
_ سلام ممنونم
_ ماشینتون رو اون طرف پارک کنم؟
_ نه لازم نیست، من زیاد نمیمونم
_ هرطور راحتید
در ماشین رو بست و رو به نگهبانه گفت:
_ بهراد داخله دیگه؟
_ بله، بفرمایید
_ ممنونم شما به کارت برس
_ چشم
با توجه به رفتار اون روزش میدونستم که آدم بدی نیست و شاید میتونست کمکم کنه پس تصمیم گرفتم که تو ماشین فرهاد قایم بشم تا شانس نجات پیدا کردنم بیشتر باشه.
یکم دیگه ایستادم و با دقت به اطراف نگاه کردم و وقتی مطمئن شدم کسی حواسش به اینجا نیست، با احتیاط به سمت جلو رفتم.
شیشه ها دودی بود و این کارم رو راحت تر میکرد؛ دوباره به اطراف نگاه کردم و سریع در عقب رو باز کردم و سوار شدم.
پشت صندلی راننده نشستم و سرم رو هم پایین بردم تا کسی از شیشه ی جلو نبینتم.
نصف نقشه رو اجرا کرده بودم و فقط مهم ترین و آخرین قسمتش که خارج شدن از عمارت بود، مونده بود و امیدوار بودم که بتونم اینکار رو هم به درستی انجام بدم و نجات پیدا کنم.
با فکر اینکه فردا دوباره خونواده ام رو میدیدم لبخند بزرگی روی لبم نشست اما به هرحال این نتونست استرسی که توی دلم بود رو مهار کنه...
_ یعنی خاک تو سر بی عقلت سپیده ی احمق!
آخه برای چی انقدر زود از اتاق بیرون اومدی؟ الان اگه بهراد یهو بخواد بهت سر بزنه و بره ببینه تو توی اتاق نیستی میخوای چه غلطی کنی آخه؟
زیر لب چندتا فحش ناموصی هم به خودم دادم و بعد با حرص روی زمین نشستم.
همه نگهبانا مثل مترسک سرجاهاشون ایستاده بودن و حتی گردنشون رو هم تکون نمیدادن!
یعنی چنان همه چیز رو تحت کنترلشون قرار داده بودن که عمراً نمیتونستم برم اون طرف و سوار یکی از ماشینها بشم.
همینطور که داشتم حرص میخوردم یه ماشین پرادوی مشکی وارد باغ شد و از شانس خوبِ من دقیقا روبروی جایی که من نشسته بودم، توقف کرد.
از سرجام پاشدم و دقیقا پشت تنه ی درخت ایستادم تا دیده نشم و بتونم اوضاع رو بررسی کنم.
با دقت به ماشین نگاه کردم که ببینم کی پیاده میشه که با دیدن فرهاد دهنم از تعجب باز موند!
از ماشین که پیاده شد، یکی از نگهبان ها سریع به سمتش اومد و گفت:
_ سلام آقا خوش اومدید
_ سلام ممنونم
_ ماشینتون رو اون طرف پارک کنم؟
_ نه لازم نیست، من زیاد نمیمونم
_ هرطور راحتید
در ماشین رو بست و رو به نگهبانه گفت:
_ بهراد داخله دیگه؟
_ بله، بفرمایید
_ ممنونم شما به کارت برس
_ چشم
با توجه به رفتار اون روزش میدونستم که آدم بدی نیست و شاید میتونست کمکم کنه پس تصمیم گرفتم که تو ماشین فرهاد قایم بشم تا شانس نجات پیدا کردنم بیشتر باشه.
یکم دیگه ایستادم و با دقت به اطراف نگاه کردم و وقتی مطمئن شدم کسی حواسش به اینجا نیست، با احتیاط به سمت جلو رفتم.
شیشه ها دودی بود و این کارم رو راحت تر میکرد؛ دوباره به اطراف نگاه کردم و سریع در عقب رو باز کردم و سوار شدم.
پشت صندلی راننده نشستم و سرم رو هم پایین بردم تا کسی از شیشه ی جلو نبینتم.
نصف نقشه رو اجرا کرده بودم و فقط مهم ترین و آخرین قسمتش که خارج شدن از عمارت بود، مونده بود و امیدوار بودم که بتونم اینکار رو هم به درستی انجام بدم و نجات پیدا کنم.
با فکر اینکه فردا دوباره خونواده ام رو میدیدم لبخند بزرگی روی لبم نشست اما به هرحال این نتونست استرسی که توی دلم بود رو مهار کنه...
۱۰.۷k
۰۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.