رمان ارباب من پارت: ۶۴
از زمانی که مهمونی شروع شده پشت پنجره نشسته بودم و منتظر یه موقیعت مناسب بودم اما متاسفانه امشب که خونه شلوغ بود، نگهبان ها بیشتر شده بودن و چهار چشمی مواظب همه جا بودن!
و یه مشکل دیگه هم که وجود داشت این بود که راننده های افرادی که توی مهمونی شرکت کرده بودن، همه داخل محوطه بودن و خلاصه خیلی شلوغ بود.
پوفی کشیدم و از کنار پنجره اومدم این طرف، روی تخت نشستم و سرم رو با دستام گرفتم.
با وجود این همه آدم من چطوری از پنجره بپرم پایین آخه؟!
امکان نداره بتونم بدون اینکه کسی ببینتم فرار کنم و حتما گیر میفتم.
انقدر استرس داشتم که تو یه ساعت چهار بار رفته بودم دستشویی و الان هم باز احتیاج داشتم که برم.
از رو تخت پاشدم و به سمت سرویس توی اتاق رفتم.
در رو که باز کردم چشمم به پنجره ای که نزدیک سقف بود افتاد، زیاد بزرگ نبود ولی خب منم انقدری چاق نبودم که نتونم ازش رد بشم!
درِ سرویس رو بستم و قفل کرد که اگه وسط کارم یهو یکی رسید، لو نرم.
پام رو با احتیاط کنار سینک گذاشتم، بالا رفتم و پنجره رو باز کردم.
پنجره توی قسمت پشتی باغ بود و هیچ نگهبانی اونجا نبود.
فقط چندتا دوربین بود که مطمئن بودم الان هیچکس دوربین هارو چک نمیکنه.
باید یجوری خارج میشدم که بعدش روی شاخه های درخت کنار دیوار میپریدم.
پنجره اش کوچیک بود و بعد از کلی بدبختی تونستم نصف هیکلم رو ازش خارج کنم.
همونجوری نشستم، خودم رو کج کردم و یکی از پاهام بیرون آوردم و بعد هم با دست چپم پنجره رو گرفتم و با اون یکی دستم سعی کردم یه شاخه محکم رو بگیرم.
بالاخره موفق شدم و بالافاصله اون یکی پام رو هم بیرون آوردم و کامل روی شاخه ی درخت جا گرفتم.
نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم:
_ خدیا اگه این خونه درخت نداشت من باید چیکار میکردم!
آروم به سمت تنه ی اصلی درخت رفتم و با احتیاط ازش پایین رفتم.
با دقت از بین درختها به سمت جلویی باغ رفتم تا یه موقعیت مناسب پیدا کنم و تو یکی از ماشینها قایم بشم.
محوطه باغ خیلی شلوغ بود و به هیچ وجه جرئت نمیکردم از بین درختها خارج بشم پس همونجا ایستادم...
و یه مشکل دیگه هم که وجود داشت این بود که راننده های افرادی که توی مهمونی شرکت کرده بودن، همه داخل محوطه بودن و خلاصه خیلی شلوغ بود.
پوفی کشیدم و از کنار پنجره اومدم این طرف، روی تخت نشستم و سرم رو با دستام گرفتم.
با وجود این همه آدم من چطوری از پنجره بپرم پایین آخه؟!
امکان نداره بتونم بدون اینکه کسی ببینتم فرار کنم و حتما گیر میفتم.
انقدر استرس داشتم که تو یه ساعت چهار بار رفته بودم دستشویی و الان هم باز احتیاج داشتم که برم.
از رو تخت پاشدم و به سمت سرویس توی اتاق رفتم.
در رو که باز کردم چشمم به پنجره ای که نزدیک سقف بود افتاد، زیاد بزرگ نبود ولی خب منم انقدری چاق نبودم که نتونم ازش رد بشم!
درِ سرویس رو بستم و قفل کرد که اگه وسط کارم یهو یکی رسید، لو نرم.
پام رو با احتیاط کنار سینک گذاشتم، بالا رفتم و پنجره رو باز کردم.
پنجره توی قسمت پشتی باغ بود و هیچ نگهبانی اونجا نبود.
فقط چندتا دوربین بود که مطمئن بودم الان هیچکس دوربین هارو چک نمیکنه.
باید یجوری خارج میشدم که بعدش روی شاخه های درخت کنار دیوار میپریدم.
پنجره اش کوچیک بود و بعد از کلی بدبختی تونستم نصف هیکلم رو ازش خارج کنم.
همونجوری نشستم، خودم رو کج کردم و یکی از پاهام بیرون آوردم و بعد هم با دست چپم پنجره رو گرفتم و با اون یکی دستم سعی کردم یه شاخه محکم رو بگیرم.
بالاخره موفق شدم و بالافاصله اون یکی پام رو هم بیرون آوردم و کامل روی شاخه ی درخت جا گرفتم.
نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم:
_ خدیا اگه این خونه درخت نداشت من باید چیکار میکردم!
آروم به سمت تنه ی اصلی درخت رفتم و با احتیاط ازش پایین رفتم.
با دقت از بین درختها به سمت جلویی باغ رفتم تا یه موقعیت مناسب پیدا کنم و تو یکی از ماشینها قایم بشم.
محوطه باغ خیلی شلوغ بود و به هیچ وجه جرئت نمیکردم از بین درختها خارج بشم پس همونجا ایستادم...
۱۱.۵k
۰۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.