رمان ارباب من پارت: ۶۷
تقریبا یه نیم ساعتی تو راه بودیم تا اینکه بالاخره به یه خونه ی بزرگ رسیدیم.
وسط راه چندبار خواستم یهویی در ماشین رو باز کنم و بپرم بیرون یا با فرهاد حرف بزنم اما جرئتش رو نداشتم و دلم نمیخواست الان که از اون برزخ خارج شدم، دوباره به اونجا برگردم پس ریسک نکردم و بدون ایجاد سر و صدا سرجام نشستم.
ماشین رو که کنار خیابون پارک کرد، ازش پیاده شد و منم قبل از اینکه درهارو قفل کنه در عقب رو سریع باز کردم و با سرعت به سمت عقب دویدم.
_ هی، هی وایسا ببینم!
به داد زدناش و حرفاش و حتی صدای کفشاش که پشت سرم میدوید توجهی نکردم و همینطوری به دویدنم ادامه دادم که یکهو از پشت لباسم رو گرفت و کشید و همین باعث شد روی زمین پرت بشم!
قبل از اینکه عکس العملی نشون بدم به سمت جلو اومد و با دیدن صورتم، چشماش پر از تعجب شد و گفت:
_ تویی؟
با حرص دستش رو پس زدم و گفتم:
_ آره منم
_ تو توی ماشین من چیکار داری؟
_ هیچی، باور کن هیج آسیبی به تو نرسوندم و نمیرسونم فقط ولم کن تا برم!
تا تکون خوردم کتفم رو گرفت و گفت:
_ کجا؟
_ ولم کن باید برم
_ باید همه چیز رو برای من توضیح بدی!
اخم کردم و با پوزخند گفتم:
_ من مجبور نیستم چیزی رو برای تو توضیح بدم!
_ مجبوری
_ ای بابا من فکر میکردم با داداشت فرق داری ولی انگار تو هم مثل اونی!
این بار اون پوزخند زد و گفت:
_ منم فکر میکردم بهراد دروغ میگه و تو لجباز نیستی ولی انگار هستی!
_ بابا دستم رو ولم کن باید برم
_ تا توضیح ندی نمیشه
پوفی کشیدم و با استرس گفتم:
_ بابا هرلحظه احتمال داره اون داداش عوضیت از نبودِ من با خبر بشه، چرا نمیفهمی؟
_ درست صحبت کن
_ اختیار حرفام دست خودمه
_ ای بابا تو چقدر لجباز و یه دنده ای دختر!
_ همینه که هست
_ بیخود
_ بیخیال، برو به مامانت برس و بذار منم برم به زندگیم برسم
یه چند لحظه مشکوکانه بهم نگاه کرد و گفت:
_ به مامانم برسم؟
_ آره
وسط راه چندبار خواستم یهویی در ماشین رو باز کنم و بپرم بیرون یا با فرهاد حرف بزنم اما جرئتش رو نداشتم و دلم نمیخواست الان که از اون برزخ خارج شدم، دوباره به اونجا برگردم پس ریسک نکردم و بدون ایجاد سر و صدا سرجام نشستم.
ماشین رو که کنار خیابون پارک کرد، ازش پیاده شد و منم قبل از اینکه درهارو قفل کنه در عقب رو سریع باز کردم و با سرعت به سمت عقب دویدم.
_ هی، هی وایسا ببینم!
به داد زدناش و حرفاش و حتی صدای کفشاش که پشت سرم میدوید توجهی نکردم و همینطوری به دویدنم ادامه دادم که یکهو از پشت لباسم رو گرفت و کشید و همین باعث شد روی زمین پرت بشم!
قبل از اینکه عکس العملی نشون بدم به سمت جلو اومد و با دیدن صورتم، چشماش پر از تعجب شد و گفت:
_ تویی؟
با حرص دستش رو پس زدم و گفتم:
_ آره منم
_ تو توی ماشین من چیکار داری؟
_ هیچی، باور کن هیج آسیبی به تو نرسوندم و نمیرسونم فقط ولم کن تا برم!
تا تکون خوردم کتفم رو گرفت و گفت:
_ کجا؟
_ ولم کن باید برم
_ باید همه چیز رو برای من توضیح بدی!
اخم کردم و با پوزخند گفتم:
_ من مجبور نیستم چیزی رو برای تو توضیح بدم!
_ مجبوری
_ ای بابا من فکر میکردم با داداشت فرق داری ولی انگار تو هم مثل اونی!
این بار اون پوزخند زد و گفت:
_ منم فکر میکردم بهراد دروغ میگه و تو لجباز نیستی ولی انگار هستی!
_ بابا دستم رو ولم کن باید برم
_ تا توضیح ندی نمیشه
پوفی کشیدم و با استرس گفتم:
_ بابا هرلحظه احتمال داره اون داداش عوضیت از نبودِ من با خبر بشه، چرا نمیفهمی؟
_ درست صحبت کن
_ اختیار حرفام دست خودمه
_ ای بابا تو چقدر لجباز و یه دنده ای دختر!
_ همینه که هست
_ بیخود
_ بیخیال، برو به مامانت برس و بذار منم برم به زندگیم برسم
یه چند لحظه مشکوکانه بهم نگاه کرد و گفت:
_ به مامانم برسم؟
_ آره
۱۱.۹k
۰۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.