پارت240
#پارت240
عاطفه از جایش بلند شد و وارد آشپزخانه شد.
فرشید پشتش به عاطفه و مشغول کشیدن برنج بود !
عاطفه آروم آهسته جلو رفت و دقیقا پشت سرش ایستاد.
خب ظاهرا فرشید حسابی از دستش کفری بود !
لبخندی زد و این کفری بودن و عصبانیتش را گذاشت به پای همان چیزی که دنبالش بود!
مهم بود برایش و این حس خیلی خوبی به او میداد.
همانطور که پشت سرش بود به طرفش خم شد و صورتش را روبه فرشید گرفت و بلند گفت:
_پخخخخخخ!!
فرشید جا خورد و عقب رفت !
عقب رفتنش باعث شد به عاطفه برخورد کند و کف گیری که در دست داشت به زمین بی افتد.
عاطفه خندید و دستش را روی بازوی فرشید گذاشت!
هنوزم خم بود و از پایین به صورتش نگاه میکرد.
_ترسو !!
فرشید اخم هایش را درهم کرد و گفت :
_من ترسو نیسم ی هو ظاهر شدی!
فقط جا خوردم.
کاملا میتوانست دلخوری را در چهره اش حس کند.
عاطفه لب هایش را جمع کرد .
_خو حالا قهر نباش!
عاطفه از جایش بلند شد و وارد آشپزخانه شد.
فرشید پشتش به عاطفه و مشغول کشیدن برنج بود !
عاطفه آروم آهسته جلو رفت و دقیقا پشت سرش ایستاد.
خب ظاهرا فرشید حسابی از دستش کفری بود !
لبخندی زد و این کفری بودن و عصبانیتش را گذاشت به پای همان چیزی که دنبالش بود!
مهم بود برایش و این حس خیلی خوبی به او میداد.
همانطور که پشت سرش بود به طرفش خم شد و صورتش را روبه فرشید گرفت و بلند گفت:
_پخخخخخخ!!
فرشید جا خورد و عقب رفت !
عقب رفتنش باعث شد به عاطفه برخورد کند و کف گیری که در دست داشت به زمین بی افتد.
عاطفه خندید و دستش را روی بازوی فرشید گذاشت!
هنوزم خم بود و از پایین به صورتش نگاه میکرد.
_ترسو !!
فرشید اخم هایش را درهم کرد و گفت :
_من ترسو نیسم ی هو ظاهر شدی!
فقط جا خوردم.
کاملا میتوانست دلخوری را در چهره اش حس کند.
عاطفه لب هایش را جمع کرد .
_خو حالا قهر نباش!
۳.۴k
۰۱ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.