روح آبی
#روح آبی
#پارت۲۲
_ممنونم
_اوکی فقط چترو از رو سرم بردار
هیا متعجب نگاهش می کرد
_ها؟
کوک از زیر چتر بیرون اومد و دلیلش رو به زبون آورد
_من این رو لایق خودم میدونم
هیا عصبانی شد چه خری بود این هوففف!
_من میگم چی لایقته بیا زیر
چتر رو روی سر کوک گرفت که دوباره اون از زیرش در رفت
_هی
_نمی خوام
_پس منم نمی خوام
چتر رو پایین انداخت اگه اینجوری ادامه می دادن سرما می خوردن پس هیا به دست کوک چنگ زد
_بیا تا خونه بدوییم
کوک با چشم هایی گرد شده برگشت که دستش کشیده شد و مجبور شد دنبال هیا بدوه
_زودباش پیرمرد
هیا دست کوک رو رها کرد
و کوک شاید برای لحظاتی از خود عبوسش فاصله گرفت
_من پیرمردم؟!فقط صبر کن بچه
_من بچه نیستم
هیا همونطور که نفس نفس میزد به سمت خونه ی کوک میدویید
و کوک با خنده دنبالش می کرد
و این خنده ها به اون خود بهترین بودن تو بدترین روزش
به درب خونه رسیدن و کوک به دیوار تکیه داد و نشست
_هی حالت خوبه؟
هیا جلو رفت و دستی روی سرش کشید و کوک در یک حرکت جاشون رو عوض کرد
_دیدی گرفتمت
خندید و به قیافه ی بامزه اون خیره شد
_تو تقلب کردی قبول نیست پیرمرد
کوک خندید در اون لحظات فکری به سراغش اومد که مدت ها پنهانش داشت شاید
شاید هیا میتونست کمکش کنه زندگی کنه
غیرممکن بود اما دلش نمی خواست زمان باقی مونده ی زندگیش رو خودش رو از هیا محروم کنه
پس جمله ای بیان کرد که نه میدونست به ضررشه و نه سودش!
_پس دوست دختر این پیرمرد میشی؟
...
#بی تی اس
#پارت۲۲
_ممنونم
_اوکی فقط چترو از رو سرم بردار
هیا متعجب نگاهش می کرد
_ها؟
کوک از زیر چتر بیرون اومد و دلیلش رو به زبون آورد
_من این رو لایق خودم میدونم
هیا عصبانی شد چه خری بود این هوففف!
_من میگم چی لایقته بیا زیر
چتر رو روی سر کوک گرفت که دوباره اون از زیرش در رفت
_هی
_نمی خوام
_پس منم نمی خوام
چتر رو پایین انداخت اگه اینجوری ادامه می دادن سرما می خوردن پس هیا به دست کوک چنگ زد
_بیا تا خونه بدوییم
کوک با چشم هایی گرد شده برگشت که دستش کشیده شد و مجبور شد دنبال هیا بدوه
_زودباش پیرمرد
هیا دست کوک رو رها کرد
و کوک شاید برای لحظاتی از خود عبوسش فاصله گرفت
_من پیرمردم؟!فقط صبر کن بچه
_من بچه نیستم
هیا همونطور که نفس نفس میزد به سمت خونه ی کوک میدویید
و کوک با خنده دنبالش می کرد
و این خنده ها به اون خود بهترین بودن تو بدترین روزش
به درب خونه رسیدن و کوک به دیوار تکیه داد و نشست
_هی حالت خوبه؟
هیا جلو رفت و دستی روی سرش کشید و کوک در یک حرکت جاشون رو عوض کرد
_دیدی گرفتمت
خندید و به قیافه ی بامزه اون خیره شد
_تو تقلب کردی قبول نیست پیرمرد
کوک خندید در اون لحظات فکری به سراغش اومد که مدت ها پنهانش داشت شاید
شاید هیا میتونست کمکش کنه زندگی کنه
غیرممکن بود اما دلش نمی خواست زمان باقی مونده ی زندگیش رو خودش رو از هیا محروم کنه
پس جمله ای بیان کرد که نه میدونست به ضررشه و نه سودش!
_پس دوست دختر این پیرمرد میشی؟
...
#بی تی اس
۴.۳k
۰۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.