عشق درسایه سلطنت پارت 103
هنوز دستم رو توی دست داشت و داشتیم به رقص و
پایکوبی نگاه میکردیم حس قشنگی بود. گرمی دستاش واقعا حس خوبی بهم میداد.
تهیونگ: چیزی یادت نرفته؟
نگاش کردم و گفتم
مری: مثلا؟؟
تهیونگ: مثلا اینکه به خاطر گردنبند ازم تشکر کنی
لبخند خبیث کوچیکی زدم و گفتم
مری: شما چیزی یادت نرفته؟
مثل خودم گفت
تهیونگ: مثلا؟
مری :مثلا اینکه بگین این گردنبند چقدر بهم میاد.
ریز و پر جذبه خندید و نگاهش رو روی جمعیت کشید.
اخ... خداا.. وقتی میخنده دوست دارم بپرم یه ماچ گنده و
محکم رو لپش بکنم..
(مونگول منحرفم خودتونین 😂)
خوب چیه؟ خیلی خوشگل و پر جذبه میخنده.
از بس مردونه و شیک و مغرورانه میخنده اصلا انگار خدا
فقط خندیدن رو برای این بشر افریده... نچ نچ از دست رفتم...
نگاهش رو روم آورد و به من که خیره نگاش میکردم نگاه
کرد و گفت
تهیونگ: اوکی بهت میاد...
خوشحالی خاصی تو وجودم رخنه کرد.
لبخند پیروزمندانه ای زدم و خبیثانه گفتم
مری:همه چی به من میاد..
ابرویی بالا انداخت و مغرور گفت
تهیونگ: سلیقه هدیه دهنده خوب بوده..
شونه ای بالا انداختم و به جمعیت نگاه کردم و گفتم
مری: بعید میدونم
سعی کردم دستم رو از دستش بیرون بکشم ولی محکم تر دستم رو گرفت...بهش نگاه کردم...نگاه خیره جدیش بهم دوخته شده بود... دستم رو توی دستش فشاری داد و انگشت شستش رو اروم روی دستم کشید و گفت
تهیونگ: دستات سردن..!
مری:بیشتر مواقع اینجوریم..
کمی نگام کرد و بعد نگاهی به دستم کرد و بعد به روبرو خیره شد.
مری:یادتون نرفته دستم رو ول کنین؟
با صدای شیطونی همونجور خیره به روبرو گفت
تهیونگ: همونجور که تو یادت رفت ازم تشکر کنی..
وقتی صدای مغرورش شیطون میشد واقعا جذاب بود.
حق به جانب گفتم
مری: تشکر نمیخواد.. وظیفه تون بود...
و قبل اینکه نگام کنه با یه لبخند به روبرو چشم دوختم.
واقعا کندیس راست میگفت...نگاه کردن از این بالا یه کیف دیگه داشت....حال میداد قلدر بازی در بیاری و دستور بدی
یه جذبه ولذت خاصی به ادم میداد که همه رو از بالا نگاه کنی...چشمم به کندیس خورد که با عشوه و ناز پیش نوازنده ها رفت و تار نوازنده رو گرفت و اومد جلو وسط سالن روبروی من و تهیونگ روی زمین نشست و تار رو روی پاش گذاشت...
نگاه افسونگرش رو به تهیونگ دوخت و با عش*وه شروع به نواختن کرد....
پایکوبی نگاه میکردیم حس قشنگی بود. گرمی دستاش واقعا حس خوبی بهم میداد.
تهیونگ: چیزی یادت نرفته؟
نگاش کردم و گفتم
مری: مثلا؟؟
تهیونگ: مثلا اینکه به خاطر گردنبند ازم تشکر کنی
لبخند خبیث کوچیکی زدم و گفتم
مری: شما چیزی یادت نرفته؟
مثل خودم گفت
تهیونگ: مثلا؟
مری :مثلا اینکه بگین این گردنبند چقدر بهم میاد.
ریز و پر جذبه خندید و نگاهش رو روی جمعیت کشید.
اخ... خداا.. وقتی میخنده دوست دارم بپرم یه ماچ گنده و
محکم رو لپش بکنم..
(مونگول منحرفم خودتونین 😂)
خوب چیه؟ خیلی خوشگل و پر جذبه میخنده.
از بس مردونه و شیک و مغرورانه میخنده اصلا انگار خدا
فقط خندیدن رو برای این بشر افریده... نچ نچ از دست رفتم...
نگاهش رو روم آورد و به من که خیره نگاش میکردم نگاه
کرد و گفت
تهیونگ: اوکی بهت میاد...
خوشحالی خاصی تو وجودم رخنه کرد.
لبخند پیروزمندانه ای زدم و خبیثانه گفتم
مری:همه چی به من میاد..
ابرویی بالا انداخت و مغرور گفت
تهیونگ: سلیقه هدیه دهنده خوب بوده..
شونه ای بالا انداختم و به جمعیت نگاه کردم و گفتم
مری: بعید میدونم
سعی کردم دستم رو از دستش بیرون بکشم ولی محکم تر دستم رو گرفت...بهش نگاه کردم...نگاه خیره جدیش بهم دوخته شده بود... دستم رو توی دستش فشاری داد و انگشت شستش رو اروم روی دستم کشید و گفت
تهیونگ: دستات سردن..!
مری:بیشتر مواقع اینجوریم..
کمی نگام کرد و بعد نگاهی به دستم کرد و بعد به روبرو خیره شد.
مری:یادتون نرفته دستم رو ول کنین؟
با صدای شیطونی همونجور خیره به روبرو گفت
تهیونگ: همونجور که تو یادت رفت ازم تشکر کنی..
وقتی صدای مغرورش شیطون میشد واقعا جذاب بود.
حق به جانب گفتم
مری: تشکر نمیخواد.. وظیفه تون بود...
و قبل اینکه نگام کنه با یه لبخند به روبرو چشم دوختم.
واقعا کندیس راست میگفت...نگاه کردن از این بالا یه کیف دیگه داشت....حال میداد قلدر بازی در بیاری و دستور بدی
یه جذبه ولذت خاصی به ادم میداد که همه رو از بالا نگاه کنی...چشمم به کندیس خورد که با عشوه و ناز پیش نوازنده ها رفت و تار نوازنده رو گرفت و اومد جلو وسط سالن روبروی من و تهیونگ روی زمین نشست و تار رو روی پاش گذاشت...
نگاه افسونگرش رو به تهیونگ دوخت و با عش*وه شروع به نواختن کرد....
۳.۳k
۰۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.