عشق درسایه سلطنت پارت 104
به لباسش نگاهی انداختم اخم ظریفی روی پیشونیم نقش بست...به لباس خودم فک کردم که گمان میکردم خیلی بازه این دیگه کیه؟؟ دل و روده اش از با*لا تنه با*ز لباسش مشخص بود..
یه حرص خاصی از وضع لباس پوشیدنش میخوردم.. مخصوصا اینکه روبروی تهیونگ نشسته بود...
با ظرافت تار میزد و چشماش رو زیبا برای تهیونگ میچرخوند....به تهیونگ نگاه کردم که به کندیس خیره بود.
با حرص و حسادت زل زدم به تهیونگ نگاهم کم کم رنگ خشم و بعد بغض گرفت...
تهیونگ به کندیس خیره بود. خیلی بیشتر از اون زمانی که به من که همسرشم خیره باشه...
تهیونگ: زیباست نه؟؟
حس کردم نفسم بند اومد. پس از نظر تهیونگ زیبا بود.
دندونام رو روی هم فشار دادم داشتم خفه میشدم ولی تهیونگ نگاهش رو روم آورده بود و داشت نگام میکرد نمیخواستم ضعف نشون بدم.
تو اوج خشم و غیض و حسادتم از بین دندونهام اروم گفتم
مری: بله.. زیباست...
بغضم شدیدتر شد... سریع صورتم رو از تهیونگ برگردوندم
میترسیدم اشکم بریزه و این مهم ترین چیزی بود که الان
نباید میدید...مهمونی بردم به مهمونی شکست بیشتر شباهت داشت...
اره.. من شکست خوردم از کندیسی شکست خوردم که در عین زمین نشستن تونسته بود نگاه خیره تهیونگ رو صاحب بشه...
کندیس با اون چشمایی که نگاه هر مردی رو به خودش خیره میکرد و اون لباسهای با*ز و جمله تهیونگ به هیچ وجه نذاشت بهم خوش بگذره دل دل میکردم مهمونی تموم شه...
تو کل مهمونی حس میکردم تهیونگ زیر چشمی تحت نظرم داره.. شاید واقعا هم اینجور بود...
تحت نظرم داشت تا چیزی پیدا کنه و بتونه باهاش بهم طعنه بزنه و تیکه بارونم کنه به محض تموم شدن مهمونی سریع دستام رو از دست تهیونگ کشیدم و با قدمهای بلند سالن رو ترک کردم و به اتاقم برگشتم...سعی میکردم اروم باشم. اما نمیشد... ذهنم مدام در چرخش بود...
ساعتی گذشته بود...
ژاکلین : بانوی من...
نگاش کردم که مضطرب و ناراحت جلوی در ایستاده بود...
قیافه اش یه اتفاق بد رو بیان میکرد...
مری: چی شده ژاکلین؟
مشوش و لرزون گفت
ژاکلین : بانوی من... اعلا حضرت بانو کندیس رو به اتاقشون فرا خوندن...
نفسم بند اومد...گلوگه اخر زده شد...
دستی به گلوم کشیدم خوب میدونستم دعوت شبانه یعنی چی...
واای خدای من...
تهیونگ.. با کندیس
از فکر اینکه کندیس شب رو با تهیونگه قلبم درد گرفت...
بلند شدم و رفتم جلوی میز و دستام رو روش گذاشتم..
چشمام رو بستم و قطره اشکم فرو ریخت یه دفعه ترکیدم و داد بلندی زدم و با خشم وسایل روی میز رو هل دادم روی زمین هق هق گریه بلندم از گلوم خارج شد و روی زمین نشستم....
یه حرص خاصی از وضع لباس پوشیدنش میخوردم.. مخصوصا اینکه روبروی تهیونگ نشسته بود...
با ظرافت تار میزد و چشماش رو زیبا برای تهیونگ میچرخوند....به تهیونگ نگاه کردم که به کندیس خیره بود.
با حرص و حسادت زل زدم به تهیونگ نگاهم کم کم رنگ خشم و بعد بغض گرفت...
تهیونگ به کندیس خیره بود. خیلی بیشتر از اون زمانی که به من که همسرشم خیره باشه...
تهیونگ: زیباست نه؟؟
حس کردم نفسم بند اومد. پس از نظر تهیونگ زیبا بود.
دندونام رو روی هم فشار دادم داشتم خفه میشدم ولی تهیونگ نگاهش رو روم آورده بود و داشت نگام میکرد نمیخواستم ضعف نشون بدم.
تو اوج خشم و غیض و حسادتم از بین دندونهام اروم گفتم
مری: بله.. زیباست...
بغضم شدیدتر شد... سریع صورتم رو از تهیونگ برگردوندم
میترسیدم اشکم بریزه و این مهم ترین چیزی بود که الان
نباید میدید...مهمونی بردم به مهمونی شکست بیشتر شباهت داشت...
اره.. من شکست خوردم از کندیسی شکست خوردم که در عین زمین نشستن تونسته بود نگاه خیره تهیونگ رو صاحب بشه...
کندیس با اون چشمایی که نگاه هر مردی رو به خودش خیره میکرد و اون لباسهای با*ز و جمله تهیونگ به هیچ وجه نذاشت بهم خوش بگذره دل دل میکردم مهمونی تموم شه...
تو کل مهمونی حس میکردم تهیونگ زیر چشمی تحت نظرم داره.. شاید واقعا هم اینجور بود...
تحت نظرم داشت تا چیزی پیدا کنه و بتونه باهاش بهم طعنه بزنه و تیکه بارونم کنه به محض تموم شدن مهمونی سریع دستام رو از دست تهیونگ کشیدم و با قدمهای بلند سالن رو ترک کردم و به اتاقم برگشتم...سعی میکردم اروم باشم. اما نمیشد... ذهنم مدام در چرخش بود...
ساعتی گذشته بود...
ژاکلین : بانوی من...
نگاش کردم که مضطرب و ناراحت جلوی در ایستاده بود...
قیافه اش یه اتفاق بد رو بیان میکرد...
مری: چی شده ژاکلین؟
مشوش و لرزون گفت
ژاکلین : بانوی من... اعلا حضرت بانو کندیس رو به اتاقشون فرا خوندن...
نفسم بند اومد...گلوگه اخر زده شد...
دستی به گلوم کشیدم خوب میدونستم دعوت شبانه یعنی چی...
واای خدای من...
تهیونگ.. با کندیس
از فکر اینکه کندیس شب رو با تهیونگه قلبم درد گرفت...
بلند شدم و رفتم جلوی میز و دستام رو روش گذاشتم..
چشمام رو بستم و قطره اشکم فرو ریخت یه دفعه ترکیدم و داد بلندی زدم و با خشم وسایل روی میز رو هل دادم روی زمین هق هق گریه بلندم از گلوم خارج شد و روی زمین نشستم....
۴.۶k
۰۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.