عشق درسایه سلطنت پارت 105
ژاکلین با گریه اومد پیشم و کنارم نشست...
ژاکلین : شما از اون خیلی زیبا ترین پادشاه اشتباه کردن
بانوی من...
و زد زیر گریه صورتم رو توی دستای لرزونم پوشوندم و گریه سر دادم من تهیونگ رو دوست داشتم. عاشقش شده بودم. این یه امر غیر قابل انکار بود و حالا .. حالا دختر دیگه ای تو آغوشش بود....نه.. خارج از تحملم بود...
گریه ام بی وقفه ادامه داشت...داشتم خون گریه میکردم از این بازی مسخره که توی زندگیم راه افتاده...با خشم گردنبند رو از دور گردنم کشیدم که لبه هاش به کف دستم کشیده شد و از دستم خو*نی جاری شد...
گردنبند رو با نفرت پرت کردم روی زمین دیگه نمیخواستمش.. هدیه دهنده اش بدجور قلبم رو شکونده بود...
ژاکلین هینی کرد و با عجله بلند شد و گفت
ژاکلین: دستتون بانوی من..
و سریع رفت تا وسایلی برای دستم بیاره خودم رو به گوشه اتاق کشیدم و از پنجره به بیرون خیره شدم...
اشکام با هق هق و پردرد میریخت حواسم به ژاکلین نبود که چیکار میکنه و فقط ساعت ها بعد دیدم دستم رو با پارچه سفیدی بسته.
نگاهم رو روی ماه درخشان کشیدم اشکام اروم روی صورتم سر می خورد...
یعنی این زندگی من بود؟ جایگاه من بود؟
تا ابد قرار بود جایی زندگی بکنم که هیچ جایی توش ندارم؟
هه.. کندیس زیباست. خیلی زیباتر از من چشمای رنگیش نگاه همه مردها رو خیره کرده بود...
احساس سنگینی توی قفسه سینه ام میکردم...
انگار نفس کشیدن برام سخت شده بود.. باهر نفسی که میکشیدم کل اعضای درونی بدنم میسوخت.. واقعا میسوخت.... حس اینکه تهیونگ با اون دستای گرمش الان کندیس رو نوازش میکنه لرزی به تنم انداخت...
اروم و بی جون روی تخت دراز کشیدم و اونقدر اشکام اروم ریخت وریز لرزیدم و سخت و سنگین نفس کشیدم که خوابیدم.....
با صدای گریه ها و دادهای بلندی بالای سرم کمی هوشیار شدم اما نمیتونستم چشمام رو باز کنم... واقعا نمیتونستم...صداها رو خوب تشخیص نمیدادم...
با کلی فکر و کنکاش که خیلی از انرژی ازم گرفت به زور درک کردم که صدای ژاکلین و جسیکا بود که گریه میکردن و
بلند اسمم رو داد میزدن و کمک میخواستن هیچ جونی نداشتم....
چیزی که روی سینه ام سنگینی میکرد سنگین تر شده بود...
معده و شکمم مدام میپیچید... ولوم صداشون برام بالا و پایین میشد...دهنم خشکه خشک بود و خیلی گرمم بود...
چم شده؟ چرا نمیتونستم چشمام رو باز کنم؟
حس کسی رو داشتم که یکی سرش رو زیر آب گرفته و
نمیذاره بیاد بالا....نمیتونستم نفس بکشم...
تهیونگ: چی شده؟
جسیکا با گریه گفت
جسیکا : هرچی صداش میزنیم بیدار نمیشه...
بیدار نمیشم؟
سعی کردم چشمام رو باز کنم اما انگار نمیشد...
صدای داد زود دکتر رو خیر کنین تهیونگ و اینکه روی دستایی بلند شدم آخرین چیزهایی بود که حس کردم....
ژاکلین : شما از اون خیلی زیبا ترین پادشاه اشتباه کردن
بانوی من...
و زد زیر گریه صورتم رو توی دستای لرزونم پوشوندم و گریه سر دادم من تهیونگ رو دوست داشتم. عاشقش شده بودم. این یه امر غیر قابل انکار بود و حالا .. حالا دختر دیگه ای تو آغوشش بود....نه.. خارج از تحملم بود...
گریه ام بی وقفه ادامه داشت...داشتم خون گریه میکردم از این بازی مسخره که توی زندگیم راه افتاده...با خشم گردنبند رو از دور گردنم کشیدم که لبه هاش به کف دستم کشیده شد و از دستم خو*نی جاری شد...
گردنبند رو با نفرت پرت کردم روی زمین دیگه نمیخواستمش.. هدیه دهنده اش بدجور قلبم رو شکونده بود...
ژاکلین هینی کرد و با عجله بلند شد و گفت
ژاکلین: دستتون بانوی من..
و سریع رفت تا وسایلی برای دستم بیاره خودم رو به گوشه اتاق کشیدم و از پنجره به بیرون خیره شدم...
اشکام با هق هق و پردرد میریخت حواسم به ژاکلین نبود که چیکار میکنه و فقط ساعت ها بعد دیدم دستم رو با پارچه سفیدی بسته.
نگاهم رو روی ماه درخشان کشیدم اشکام اروم روی صورتم سر می خورد...
یعنی این زندگی من بود؟ جایگاه من بود؟
تا ابد قرار بود جایی زندگی بکنم که هیچ جایی توش ندارم؟
هه.. کندیس زیباست. خیلی زیباتر از من چشمای رنگیش نگاه همه مردها رو خیره کرده بود...
احساس سنگینی توی قفسه سینه ام میکردم...
انگار نفس کشیدن برام سخت شده بود.. باهر نفسی که میکشیدم کل اعضای درونی بدنم میسوخت.. واقعا میسوخت.... حس اینکه تهیونگ با اون دستای گرمش الان کندیس رو نوازش میکنه لرزی به تنم انداخت...
اروم و بی جون روی تخت دراز کشیدم و اونقدر اشکام اروم ریخت وریز لرزیدم و سخت و سنگین نفس کشیدم که خوابیدم.....
با صدای گریه ها و دادهای بلندی بالای سرم کمی هوشیار شدم اما نمیتونستم چشمام رو باز کنم... واقعا نمیتونستم...صداها رو خوب تشخیص نمیدادم...
با کلی فکر و کنکاش که خیلی از انرژی ازم گرفت به زور درک کردم که صدای ژاکلین و جسیکا بود که گریه میکردن و
بلند اسمم رو داد میزدن و کمک میخواستن هیچ جونی نداشتم....
چیزی که روی سینه ام سنگینی میکرد سنگین تر شده بود...
معده و شکمم مدام میپیچید... ولوم صداشون برام بالا و پایین میشد...دهنم خشکه خشک بود و خیلی گرمم بود...
چم شده؟ چرا نمیتونستم چشمام رو باز کنم؟
حس کسی رو داشتم که یکی سرش رو زیر آب گرفته و
نمیذاره بیاد بالا....نمیتونستم نفس بکشم...
تهیونگ: چی شده؟
جسیکا با گریه گفت
جسیکا : هرچی صداش میزنیم بیدار نمیشه...
بیدار نمیشم؟
سعی کردم چشمام رو باز کنم اما انگار نمیشد...
صدای داد زود دکتر رو خیر کنین تهیونگ و اینکه روی دستایی بلند شدم آخرین چیزهایی بود که حس کردم....
- ۴۰.۴k
- ۰۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط