شروع صفحه شش
شروع صفحه شش
نویسنده :میا
نام رمان :قشاع
* خیلی خسته بودم ،انگار داشتم از خستگی میمردم بارون داشت شدید تر میشد احساس میکردم که میخواهد سیل بیاید با این بارون
چرا تمومی نداره این لحظات بد احساس کردم
...........
مانند ویرگولم (،) .
خواستار خلاص
محکوم به ادامه .
..........
نشستم روی میز و خوابم برد .
(در حال خواب دیدن )
تو تاریکی بزرگی بود هیچ جا معلوم نبود نمیداست کجا داشت میرفت حتی دست و پاهایش هم نمیتوانست ببیند .
تصمیم گرفت همین طور مستقیم برود تا ببیند چه میشود .
درحال جلو رفتن بود که نوری کاملا ریز اندازه نقطه ای کوچک دید ،نقطه کشیده شد و بزرگ تر شد که فهمید انجا یک در است که از داخلش نور می اید نع یک نقطه کوچک نیست در باز شد و نور بیشتر شد ،در کامل باز شد خیلی روشن بود .
کم کم روشنایی اش کم شد و بیرون ان در مشخص شد .
دختری انجا بود ، با لباس سفید و پاهایی برهنه و موهایی قهوه ای تیره ای که تو نور رنگ قهوه ایه براق جذابی به خود گرفته بود پشت در چمن زاری بود که ان دختر مو قهوه ای در انجا بود .
اون دختر داشت گل میچید ولی خیلی اروم .
یکی از گل های نرگس را چید بود سرش را کنی چرخاند و نگاه ریزی به من کرد نیم رخش کمی معلوم بود .
لبخندی زد و اروم گفت
+غزاله تو واقعا دوست داشتنی ای .
نا گهان امد سرش را برگرداند که کامل مرا ببیند که از خواب پریدم .
خلاص صفحه شش :)
نویسنده :میا
نام رمان :قشاع
* خیلی خسته بودم ،انگار داشتم از خستگی میمردم بارون داشت شدید تر میشد احساس میکردم که میخواهد سیل بیاید با این بارون
چرا تمومی نداره این لحظات بد احساس کردم
...........
مانند ویرگولم (،) .
خواستار خلاص
محکوم به ادامه .
..........
نشستم روی میز و خوابم برد .
(در حال خواب دیدن )
تو تاریکی بزرگی بود هیچ جا معلوم نبود نمیداست کجا داشت میرفت حتی دست و پاهایش هم نمیتوانست ببیند .
تصمیم گرفت همین طور مستقیم برود تا ببیند چه میشود .
درحال جلو رفتن بود که نوری کاملا ریز اندازه نقطه ای کوچک دید ،نقطه کشیده شد و بزرگ تر شد که فهمید انجا یک در است که از داخلش نور می اید نع یک نقطه کوچک نیست در باز شد و نور بیشتر شد ،در کامل باز شد خیلی روشن بود .
کم کم روشنایی اش کم شد و بیرون ان در مشخص شد .
دختری انجا بود ، با لباس سفید و پاهایی برهنه و موهایی قهوه ای تیره ای که تو نور رنگ قهوه ایه براق جذابی به خود گرفته بود پشت در چمن زاری بود که ان دختر مو قهوه ای در انجا بود .
اون دختر داشت گل میچید ولی خیلی اروم .
یکی از گل های نرگس را چید بود سرش را کنی چرخاند و نگاه ریزی به من کرد نیم رخش کمی معلوم بود .
لبخندی زد و اروم گفت
+غزاله تو واقعا دوست داشتنی ای .
نا گهان امد سرش را برگرداند که کامل مرا ببیند که از خواب پریدم .
خلاص صفحه شش :)
۲.۲k
۰۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.