قسمت۵
قسمت۵
نام رمان :نگاه اول
نویسنده : میا --------------------------------------------------
رفتم سمت پله ها و شروع کردم به دویدن به سمت بالا ناگهان دیدم دختری کنار پنجره طبقه دوم اتاق سمت چپ این خانه متروکه نشسته است
لباسی سفید و دامنی از جنس ساتن بر تن داشت موهای فر قهوه ای داشت که در نور خورشید برق میزد .
موهایش بلند و فر بود و جلوی صورتش را گرفته بودند اروم نشسته بود و با سنجابی که انجا هست بازی میکرد صدای ارومی داشت و خودش هم اروم بود کفشی نداشت و پا برهنه بود .
تا خواستم برم جلو که دقیق تر نگاهش کنم ناگهان خودش مرا دید .
بلند شد کمی وایستاد ، ولی بعد از ترسش خودش را عقب کشید از پنجره طبقه دوم پرید سمت درخت کنار پنجره و فرار کرد .
عجیب بود برام وقتی بلند شد اون لباس خوشگل دامنی سفیدش پاره پوره بود اخر دامنش و حتی ساق پاهایش هم بسیار زخیم زخمی بود دستانش هم همین طور و کنار لب هایش و گردن و شونه هایش . انگار یکی او را کتک زده بود .
سمت پنجره به سمت او دویدم تا تنه درخت را گرفت همان لحظه پشت لباسش را گرفتم و کشیدمش سمت خودم .
اون هم برگشت به سمت منو با پاهایش خودش را به سمت عقب هول داد و از پنجره افتاد در چمن ها و فرار کرد و رفت
عجیب بود . چرا انقدر زخمی بود . اینجا چیکار میکرد . چرا از من ترسید . و چه اتفاقی برایش افتاده بود ؟
شُکّه به سمت عقب رفتم . و ارم ارم به سمت طبقه اول که به اتاق خودم بروم
خیلی دلم میخواست که باهاش ارتباط بگیرم حس خوبی بهم میداد در عین حال عجیب
خلاص صفحه پنج :)
نام رمان :نگاه اول
نویسنده : میا --------------------------------------------------
رفتم سمت پله ها و شروع کردم به دویدن به سمت بالا ناگهان دیدم دختری کنار پنجره طبقه دوم اتاق سمت چپ این خانه متروکه نشسته است
لباسی سفید و دامنی از جنس ساتن بر تن داشت موهای فر قهوه ای داشت که در نور خورشید برق میزد .
موهایش بلند و فر بود و جلوی صورتش را گرفته بودند اروم نشسته بود و با سنجابی که انجا هست بازی میکرد صدای ارومی داشت و خودش هم اروم بود کفشی نداشت و پا برهنه بود .
تا خواستم برم جلو که دقیق تر نگاهش کنم ناگهان خودش مرا دید .
بلند شد کمی وایستاد ، ولی بعد از ترسش خودش را عقب کشید از پنجره طبقه دوم پرید سمت درخت کنار پنجره و فرار کرد .
عجیب بود برام وقتی بلند شد اون لباس خوشگل دامنی سفیدش پاره پوره بود اخر دامنش و حتی ساق پاهایش هم بسیار زخیم زخمی بود دستانش هم همین طور و کنار لب هایش و گردن و شونه هایش . انگار یکی او را کتک زده بود .
سمت پنجره به سمت او دویدم تا تنه درخت را گرفت همان لحظه پشت لباسش را گرفتم و کشیدمش سمت خودم .
اون هم برگشت به سمت منو با پاهایش خودش را به سمت عقب هول داد و از پنجره افتاد در چمن ها و فرار کرد و رفت
عجیب بود . چرا انقدر زخمی بود . اینجا چیکار میکرد . چرا از من ترسید . و چه اتفاقی برایش افتاده بود ؟
شُکّه به سمت عقب رفتم . و ارم ارم به سمت طبقه اول که به اتاق خودم بروم
خیلی دلم میخواست که باهاش ارتباط بگیرم حس خوبی بهم میداد در عین حال عجیب
خلاص صفحه پنج :)
۴۱۵
۰۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.