🍃زندگی متفاوت
🌚فصل دوم
پارت 168
#leoreza
دیانا:خب بگو دیگه
رضا:میفهمین
یه دفعه کنترلش از دست داد بادکنک کوبید تو سرم
دیانا:زهرمار و میفهمین اگه میخاستیم بفهمیم چرا پرسیدیم ورپریدههه
با چشای گرد شده نگاش کردیم
پانیذ:ایناها دیدی من میگم باور نمیکنین بابا بگو دیگه
ارسلان:خودتون کنترل کنین چند ساعت دیگه میفهمین دیگه
دیانا:چی چیو چند ساعت دیگه
نشست کنار پانیذ بغلش کرد
دیانا:میفهممت عزیزم
روبه من کرد
دیانا:الدنگ بیشعور گوریییل بدقواره درختت بدونه میوهه
استغفرلله ای زیر لب گفتم کارا که تموم شد کنار هم نشستیم و چای با هم خوردیم
محراب که پیش من بود دم گوشم زمزمه کرد
محراب:پسره حاجی نکنه زدی تو کار پسر ما خبر نداریم
انگار اینا بیشتر از من مشتاق بودن بچه جنسیتش چیه
رضا:اگه بزنم شما هم میزنین
محراب:والا اگه خانما راضی باشن چرا که نه
پس گردنی حواله ی گردنش زدم
محراب:چرا میزنی
رضا:مرتیکه بیشعوررر
محراب:خب شوخی کردم اونم با وجود اینا ما چه غلطی میتونیم کنیم احمق
اشاره کرد به بچها که داشتن با هم بازی میکردن
رضا:خوبه میدونی
پانیذ:تو فقط میدونی
اومد نشست کنارم که دستم جفت دستاش کردم
پانیذ:چرا انقدر چرت و پرت حرف میزنینن
محراب:مگه دروغ میگم خاهر من تا میای بهش دست میزنی گریه اش شروع میشه اونم هر هر به من میخنده بابا منم ادممم اخه
پانیذ کوسن مبل پرت کرد به محراب
پانیذ:خب چرا داری بر ما تعریف میکنی انگار ما راه چاره ای داریم خودت برو فک کن
محراب که دیگه ساکت شد ولی بعد چند دقیقه زبون باز کرد و بشکنی تو هوا زد
محراب:یافتمم
بلند شد رو به پانیذ لپشو کشید
محراب:افرینن به ابجیه با هوش خودم
بعد رفت کنار مهشاد دستش رو دور گردنش انداخت
رضا:یعنی چی پیدا کرد ما بریم
پانیذ:انگار دارن خونه سازی انجام میدن من با این وضعیتم کجا بیاممم
رضا:اییی اصن یادمم رف اینو ببخشید بابا جون.....
زیر چشمی نگام میکرد که چی میخام بگم که ادامه ندادم از زیر زبونم داشت حرف میکشید
و من خبر نداشتم نگاش کن خاک تو سرت رضا زن به این باهوشی گرفتی خبر نداشتی....
#paniz
منتظر بودیم فقط بادکنک به این بزرگی بترکه فقط لحظه شماریی میکردم واسه اون چیزی که میخامم
به ثانیه ای نکشید که کاغذ های صورتی ریختن زمین
شوکه به رضا نگا کردم که با لبخند داشت نگام میکرد و منتظر یه رفتار از من بود
انگار من و برق گرفته بود باورم نمیشد بچم دختر بود این یعنی من ارزوی رضا رو براورده کردم چیزی که
خیلی دوسش داشت اصن حس و حالش خیلی خوب بود
پانیذ:بچه دختر اره
رضا:اره عزیزدلم فقط ببخشید یکم با تاخیر فهمیدی
ممدرضا:بچه پسره اییی زدی تو کار پسر
مهشاد:واقعا که خیلی خنگی ممدرضا
ممدرضا:چرا عزیز من مگه دروغ میگم مبارکتون باشه
مهشاد:میاممم میزنمتااا.....
پارت 168
#leoreza
دیانا:خب بگو دیگه
رضا:میفهمین
یه دفعه کنترلش از دست داد بادکنک کوبید تو سرم
دیانا:زهرمار و میفهمین اگه میخاستیم بفهمیم چرا پرسیدیم ورپریدههه
با چشای گرد شده نگاش کردیم
پانیذ:ایناها دیدی من میگم باور نمیکنین بابا بگو دیگه
ارسلان:خودتون کنترل کنین چند ساعت دیگه میفهمین دیگه
دیانا:چی چیو چند ساعت دیگه
نشست کنار پانیذ بغلش کرد
دیانا:میفهممت عزیزم
روبه من کرد
دیانا:الدنگ بیشعور گوریییل بدقواره درختت بدونه میوهه
استغفرلله ای زیر لب گفتم کارا که تموم شد کنار هم نشستیم و چای با هم خوردیم
محراب که پیش من بود دم گوشم زمزمه کرد
محراب:پسره حاجی نکنه زدی تو کار پسر ما خبر نداریم
انگار اینا بیشتر از من مشتاق بودن بچه جنسیتش چیه
رضا:اگه بزنم شما هم میزنین
محراب:والا اگه خانما راضی باشن چرا که نه
پس گردنی حواله ی گردنش زدم
محراب:چرا میزنی
رضا:مرتیکه بیشعوررر
محراب:خب شوخی کردم اونم با وجود اینا ما چه غلطی میتونیم کنیم احمق
اشاره کرد به بچها که داشتن با هم بازی میکردن
رضا:خوبه میدونی
پانیذ:تو فقط میدونی
اومد نشست کنارم که دستم جفت دستاش کردم
پانیذ:چرا انقدر چرت و پرت حرف میزنینن
محراب:مگه دروغ میگم خاهر من تا میای بهش دست میزنی گریه اش شروع میشه اونم هر هر به من میخنده بابا منم ادممم اخه
پانیذ کوسن مبل پرت کرد به محراب
پانیذ:خب چرا داری بر ما تعریف میکنی انگار ما راه چاره ای داریم خودت برو فک کن
محراب که دیگه ساکت شد ولی بعد چند دقیقه زبون باز کرد و بشکنی تو هوا زد
محراب:یافتمم
بلند شد رو به پانیذ لپشو کشید
محراب:افرینن به ابجیه با هوش خودم
بعد رفت کنار مهشاد دستش رو دور گردنش انداخت
رضا:یعنی چی پیدا کرد ما بریم
پانیذ:انگار دارن خونه سازی انجام میدن من با این وضعیتم کجا بیاممم
رضا:اییی اصن یادمم رف اینو ببخشید بابا جون.....
زیر چشمی نگام میکرد که چی میخام بگم که ادامه ندادم از زیر زبونم داشت حرف میکشید
و من خبر نداشتم نگاش کن خاک تو سرت رضا زن به این باهوشی گرفتی خبر نداشتی....
#paniz
منتظر بودیم فقط بادکنک به این بزرگی بترکه فقط لحظه شماریی میکردم واسه اون چیزی که میخامم
به ثانیه ای نکشید که کاغذ های صورتی ریختن زمین
شوکه به رضا نگا کردم که با لبخند داشت نگام میکرد و منتظر یه رفتار از من بود
انگار من و برق گرفته بود باورم نمیشد بچم دختر بود این یعنی من ارزوی رضا رو براورده کردم چیزی که
خیلی دوسش داشت اصن حس و حالش خیلی خوب بود
پانیذ:بچه دختر اره
رضا:اره عزیزدلم فقط ببخشید یکم با تاخیر فهمیدی
ممدرضا:بچه پسره اییی زدی تو کار پسر
مهشاد:واقعا که خیلی خنگی ممدرضا
ممدرضا:چرا عزیز من مگه دروغ میگم مبارکتون باشه
مهشاد:میاممم میزنمتااا.....
۸.۱k
۰۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.