رمان
#رمان
#اسمان_شب
#BTS
#part:۴۵
سوهی:یعنی داری میگی قاتل خود خودتی؟
لئو:اره دقیقا خود خودمم
سوهی:هه واقعا مسخرس از اولشم بهت اعتماد نداشتم
لئو:از اولشم ازت خوشم نمیومد
سوهی:وای نکه من چقدر کشته مرده ی تو بودم
لئو:به هرحال قاتل دوستت من بودم
سوهی:نمیتونی منو اینطور عصبی کنی،بهت گفته باشم!حالا بهم جواب بده چرا اینکار رو کردی
لئو:دلیلی نمیبینم که بهت جواب پس بدم
سوهی:خود دانی!اگه نگی خیر نمیبینی
لئو:بهت گفتم من امادم
سوهی:پس شروع کنیم
لئو:اوکی
سوهی:هه(پوزخند)
با هر ابزاری که داشتم شکنجش کرده با هر چی که داشتم زدمش خون نه فقط سرتا سرش رو پر کرده بود بلکه کل اتاق پر شده بود
با اینحال حاضر نبود اعتراف کنه
داد هاش همه ی مکان رو پر کرده بود خیلی داشت زجر میکشید با اینحال حاضر نبود اعتراف کنه
با خشم نگاهش کردم و گفتم:برمیگردم!
از اتاق زدم بیون و رفتم اتاق جین:هی جین انگاری این هیولا حاضر به اعتراف نیست شکنجه هم روش تاثیر نمیزاره
چند نفر رو بفرست بهش رسیدگی کنن کار دارم من
جین:باشه تو برو
سوهی:از اونجا زدم بیرون و سوار ماشین شدم سریع رفتم ی فروشگاه لباس و یک دست لباس انتخاب کردم اونها رو پوشیدم و حساب کردم و بعدش زدم بیرون و سوار ماشین شدم و به سمت خونه حرکت کردم
خب دست لباس جدید خریدم چون اگه مامانم من رو با اون لباس و وضعیت میدید قطعا میفهمید کجا بودم و چیکار میکردم
سریع به خونه که رسیدم با کلید در رو باز کردم و قبل از اینکه یک قدم بردارم مادرم رو مقابلم ملاقه در دست دیدم
سوهی:سلام مامان...جون
مامان:کجا بودی؟
سوهی:بیرون
مامان:بیرون دقیقا کجا؟بهت گفته بودم نباید بری بیرون
سوهی:کار واجبی داشتم
همینطور که جوابشو میدادم اروم اروم میرفتم داخل و راهمو ازش دور میکردم
مامان:فرار نکن بیا اینجا
سوهی:مامان...من و فرار!؟محاله
مامان:پس چرا داری دور میشی
سوهی:یکم خستم میخوام برم لباسامو عوض کنم
مامان:مارک لباس هات هنوز روی لباساته معلومه تازه خریدی و میخوای عوض کنی؟
سوهی:خب اره یعنی چون تازه خریدم میخوام قایم کنم
مامان:کجا رفته بودی
سوهی:اد...اداره..اداره ی پلیس...
مامان:بیا اینجا
سوهی:مامان بخدا کارم خیلی واجب بود
مامان:کار ندارم بیا اینجا
سوهی:من میرفتم عقب عقب اونم یواش یواش میومد سمتم و ملاقشو اروم به کف دستش میزد
شروع کردم دویدن که قدم هاشو به سمتم تندتر کرد و اون ۴ تا درحالیکه بزور خنده هاشون رو کنترل کرده بودن نگاه میکردن
به حسابتون میرسم اما اول بزار خودمو نجات بدم
#اسمان_شب
#BTS
#part:۴۵
سوهی:یعنی داری میگی قاتل خود خودتی؟
لئو:اره دقیقا خود خودمم
سوهی:هه واقعا مسخرس از اولشم بهت اعتماد نداشتم
لئو:از اولشم ازت خوشم نمیومد
سوهی:وای نکه من چقدر کشته مرده ی تو بودم
لئو:به هرحال قاتل دوستت من بودم
سوهی:نمیتونی منو اینطور عصبی کنی،بهت گفته باشم!حالا بهم جواب بده چرا اینکار رو کردی
لئو:دلیلی نمیبینم که بهت جواب پس بدم
سوهی:خود دانی!اگه نگی خیر نمیبینی
لئو:بهت گفتم من امادم
سوهی:پس شروع کنیم
لئو:اوکی
سوهی:هه(پوزخند)
با هر ابزاری که داشتم شکنجش کرده با هر چی که داشتم زدمش خون نه فقط سرتا سرش رو پر کرده بود بلکه کل اتاق پر شده بود
با اینحال حاضر نبود اعتراف کنه
داد هاش همه ی مکان رو پر کرده بود خیلی داشت زجر میکشید با اینحال حاضر نبود اعتراف کنه
با خشم نگاهش کردم و گفتم:برمیگردم!
از اتاق زدم بیون و رفتم اتاق جین:هی جین انگاری این هیولا حاضر به اعتراف نیست شکنجه هم روش تاثیر نمیزاره
چند نفر رو بفرست بهش رسیدگی کنن کار دارم من
جین:باشه تو برو
سوهی:از اونجا زدم بیرون و سوار ماشین شدم سریع رفتم ی فروشگاه لباس و یک دست لباس انتخاب کردم اونها رو پوشیدم و حساب کردم و بعدش زدم بیرون و سوار ماشین شدم و به سمت خونه حرکت کردم
خب دست لباس جدید خریدم چون اگه مامانم من رو با اون لباس و وضعیت میدید قطعا میفهمید کجا بودم و چیکار میکردم
سریع به خونه که رسیدم با کلید در رو باز کردم و قبل از اینکه یک قدم بردارم مادرم رو مقابلم ملاقه در دست دیدم
سوهی:سلام مامان...جون
مامان:کجا بودی؟
سوهی:بیرون
مامان:بیرون دقیقا کجا؟بهت گفته بودم نباید بری بیرون
سوهی:کار واجبی داشتم
همینطور که جوابشو میدادم اروم اروم میرفتم داخل و راهمو ازش دور میکردم
مامان:فرار نکن بیا اینجا
سوهی:مامان...من و فرار!؟محاله
مامان:پس چرا داری دور میشی
سوهی:یکم خستم میخوام برم لباسامو عوض کنم
مامان:مارک لباس هات هنوز روی لباساته معلومه تازه خریدی و میخوای عوض کنی؟
سوهی:خب اره یعنی چون تازه خریدم میخوام قایم کنم
مامان:کجا رفته بودی
سوهی:اد...اداره..اداره ی پلیس...
مامان:بیا اینجا
سوهی:مامان بخدا کارم خیلی واجب بود
مامان:کار ندارم بیا اینجا
سوهی:من میرفتم عقب عقب اونم یواش یواش میومد سمتم و ملاقشو اروم به کف دستش میزد
شروع کردم دویدن که قدم هاشو به سمتم تندتر کرد و اون ۴ تا درحالیکه بزور خنده هاشون رو کنترل کرده بودن نگاه میکردن
به حسابتون میرسم اما اول بزار خودمو نجات بدم
۹.۲k
۱۷ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.