تازه داشتم گرم میشدم و میرفتم تو بهر داستان که یه صدایی ش
تازه داشتم گرم میشدم و میرفتم تو بهر داستان که یه صدایی شنیدم
یه دختر بود که میگف
جنی: هوی بچه انتقالی
سرمو با تعجب برگردوندم سمتشون و با تعجب تو چشاش زل زدم.. هر کی تعجب منو میبینه میگه شبی گربه ها میشی.. خیلی کیوت میشی موقع تعجب.. یع پسری که رو به رو دختره بود با تعجب بم خیره شد
با دستم به خودم اشاره کردم که اون گف
جنی: اره خود ت.
پاشو بیا اینجا..
کتاب و گوشیمو برداشتم و رفتم سمتشون..
همین دیه کم مونده بود.. جیمینم اونجا بود. اصن بش توجه نکردم و رو ب دختره گفتم..
_چی شده
جنی: برو برامون غذا بیار.
_دست و پا داری پاشو خودت برو بیار
جنی: اینجا حرف حرف ماهاس.
حالام ببین هر کدوممون چ میخوان برو براشون بگیر بیار.
_کیر بابا.
حرف حرف شماس؟ واقن؟ میدونی ا اونجا که منم خیلی ترسوعم خیلی ترسیدم.. اصن دارم میشاشم ب خودم ببین..
در ابمو باز کردم و همونطور که عادت داشتم ا بالا و داشتم میخوردمش که حس کردم یه چی داره میاد سمتم.. بدون اینکه چشامو باز کنم به سمت چپ چرخیدم..(یه کاغذ سمتش پرتاب کرده که لیا جاخالی داده)
وقتی تشنگیم رفع شد چشامو باز کردم که با دهن باز اون دخترا مواجه شدم همون دختره ب جیمین گف
جنی: عشقم جیمین ببین چ کار کرد
وای.. بازم همون حرفا.. چرا باید بیاد ت سرم اه
با قیافه پوکر و بیحس به صورت جیمین خیره شدم.. گفته بودم حتی همو نمیشناسیم.. پس گفتم..
_عه عشقت اینه؟ نوچ نوچ نوچ.. خدایی اینم قیافه داره اومدی باش؟ نوچ نوچ
میتونستم خیلی راحت صورت قرمز شده جیمین رو تصور کنم..
جیمین: هویییی به چ جراتی بم اینشکلی میگی؟
_ام... عشق جیمین.. میتونی به لاوت بگی من با اون حرف نزدم؟
جیمین: لیا حد خودتو بدون
جنی: همو میشناسین؟
_نه
جیمین(+): اره
چرا دروغ میگی؟ و چرا بام حرف نمیزنی؟
بلاخره رومو برگردوندمو بش خیره شدم.. اونقدر عصبانی بودم که نگو.. انگشت اشارمو بالا اوردم و رفتم سمتش انگشتمو کوبیدم به سینش و گفتم
_عمع ی من بود گف ا من متنفره؟ هااا؟ مگه خدت نبودی وقتی گفتم دیه نه با هم حرف میزنیم نه همو میبینیم خوشحال شدی؟
یه دختر بود که میگف
جنی: هوی بچه انتقالی
سرمو با تعجب برگردوندم سمتشون و با تعجب تو چشاش زل زدم.. هر کی تعجب منو میبینه میگه شبی گربه ها میشی.. خیلی کیوت میشی موقع تعجب.. یع پسری که رو به رو دختره بود با تعجب بم خیره شد
با دستم به خودم اشاره کردم که اون گف
جنی: اره خود ت.
پاشو بیا اینجا..
کتاب و گوشیمو برداشتم و رفتم سمتشون..
همین دیه کم مونده بود.. جیمینم اونجا بود. اصن بش توجه نکردم و رو ب دختره گفتم..
_چی شده
جنی: برو برامون غذا بیار.
_دست و پا داری پاشو خودت برو بیار
جنی: اینجا حرف حرف ماهاس.
حالام ببین هر کدوممون چ میخوان برو براشون بگیر بیار.
_کیر بابا.
حرف حرف شماس؟ واقن؟ میدونی ا اونجا که منم خیلی ترسوعم خیلی ترسیدم.. اصن دارم میشاشم ب خودم ببین..
در ابمو باز کردم و همونطور که عادت داشتم ا بالا و داشتم میخوردمش که حس کردم یه چی داره میاد سمتم.. بدون اینکه چشامو باز کنم به سمت چپ چرخیدم..(یه کاغذ سمتش پرتاب کرده که لیا جاخالی داده)
وقتی تشنگیم رفع شد چشامو باز کردم که با دهن باز اون دخترا مواجه شدم همون دختره ب جیمین گف
جنی: عشقم جیمین ببین چ کار کرد
وای.. بازم همون حرفا.. چرا باید بیاد ت سرم اه
با قیافه پوکر و بیحس به صورت جیمین خیره شدم.. گفته بودم حتی همو نمیشناسیم.. پس گفتم..
_عه عشقت اینه؟ نوچ نوچ نوچ.. خدایی اینم قیافه داره اومدی باش؟ نوچ نوچ
میتونستم خیلی راحت صورت قرمز شده جیمین رو تصور کنم..
جیمین: هویییی به چ جراتی بم اینشکلی میگی؟
_ام... عشق جیمین.. میتونی به لاوت بگی من با اون حرف نزدم؟
جیمین: لیا حد خودتو بدون
جنی: همو میشناسین؟
_نه
جیمین(+): اره
چرا دروغ میگی؟ و چرا بام حرف نمیزنی؟
بلاخره رومو برگردوندمو بش خیره شدم.. اونقدر عصبانی بودم که نگو.. انگشت اشارمو بالا اوردم و رفتم سمتش انگشتمو کوبیدم به سینش و گفتم
_عمع ی من بود گف ا من متنفره؟ هااا؟ مگه خدت نبودی وقتی گفتم دیه نه با هم حرف میزنیم نه همو میبینیم خوشحال شدی؟
۴.۱k
۱۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.